مثل کودکی بی پناه به هر سو میشتابد
حراسان میدوید
طرد شده بود
تنها و بی کس بود
به سراغ هرکسی میرفت نادیده گرفته میشد و یا قبل از اینکه نزدیک شود مثل کسی که بیماری واگیر دار داشت از فرسنگ ها دورتر پا به فرار میگذاشتن،گاهی سنگ میخورد تا نتواند جلوتر برود و دور بماند.
دیگر توان دویدن برای باز پس گرفتن جایگاهش را نداشت،نفس نفس زنان نشست در بکرترین مکان ممکن وجود، عمیق در فکر فرو رفت، در فکر گذشتههای نه چندان دور...
زمانیکه در میدان احساسات برای خود خانه ای با شکوه داشت،در این میدان هر روز تمام احساسات درب خانه ی خود را باز میکردند و مردم صف میکشیدند برای دیدن، داشتن و شناختن آن ها،غبار غمی روی چهره اش نشست به یاد آورد که آنجا هم صف خانه اش انگشت شمار بود. اما درهمسایگیش صف خانه ی حس سرخوشی، مردم به وفور یافت میشدند. صف خانهی شادی هم پر جمعیت بود، صف عشق هم اوضاع چندان بدی نداشت. مردمی که در صف عشق،شادی،سرخوشی،خنده و... ایستاده بودند سعی در راضی کردن همان محدود مردمان درون صف خانه اش میکردند تا از صف خارج شوند به پند و نصیحت میپرداختن که دنیا دو روزه بیاید شادی کنیم، اگر موفق میشدند که هیچ، اگر موفق به راضی کردن نمیشدند تیکه می انداختند و میگفتند:
افسردههای بدبخت
ضعیفهای بیچاره
وابستگان ضعیف
اختلال دارهای غم زده
زودرنجهای حساس
منفی نگرهای بدبین
و...
آنهایی که کمی مهربان تر بودند با ترحم با یه "آخهی" جانسوز از کنار صف خانه اش میگذشتند. کمترانسان هایی به سراغ ماهیت اصیل درد، رنج و سوگ میرفتند و یا اگر میرفتند به شدت در رنج میماندند تا رنج و سوگ و فقدانشان بهانه ای باشد برای زندگی نکردن و در جازدن.
کمتر انسان هایی رنج و فقدان را در آغوش میکشیدند،
ناگهان صدای ضعیفی درونم نجوا کرد،صدای رنج در آمد و
گفت :ای بابا دلت خوشه ها درآغوش کشیدن پیش کشتان ...
حتی کمتر مردمانی شجاعت دیدن و روبرو شدن و مواجه شدن را داشتن، مابقی از ترس مواجه شدن فرار میکردند و بعضی دیگر مثل کبک سرشان را در امور روزانه فرو میبردند، عده ای به رقص و پای کوبی و خوردن وآشامیدن میپرداختن تا برود پی کارش این رنج نهفته و سرباز نکند، گاهی فکر میکنیم صدای آهنگ هر چه بلند تر شود صدای رنج،سوگ و فقدان کمتر میشود و از شرش راحت میشویم.افسوس که دیر متوجه میشویم زندگی قشنگ ترین آهنگ ها را با دکمههای سیاه و سفید متناقص صفحهی پیانو مینوازد، روی دیگر سکهی عشق،فقدان و جدایی است.شادی توامان با رنج است که معنی پیدا میکند.مواجه شدن و پذیرش درد،رنج،سوگ و فقدان شجاعت میخواهد، سالم بودن مساوی شاد بودن نیست،بلکه برابر زندگی کردن تمام احساسات ناب آدمی است حتی آنهایی را که مثل غم در جدول از خوب از بد احساساتمان، زیرردیف بدها مینویسیم.
احساساتمان را زندگی کنیم،ما فقط یکبار زندگی میکنیم.