nazekh
nazekh
خواندن ۱۲ دقیقه·۱ سال پیش

کوی گلها

چه نام غریبی است برای این مکانگلی نیست تنها چند علف که جهت خالی نبودن عریضه روییده اند کوی را نمیتوانم معنا کنم به معین سری میزنمکوی . (اِ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. (برهان ). راه فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). راه فراخ و گشاده . معبر. گذرراه فراخی نیست تنگ کوچه ای است با یک ساختمان خرابه مانند هزاران ساختمان مخروبه دیگر که دور تا دورش پر شده از اعلان خطرهای شهرداری°پارک نکنید تخریب نکنید فلان نکنید بهمان نکنید°اَه لعنت به همه این بکن نکن ها ادم را کلافه میکنند در بهترین حالت میشد نامش را کوی که نه خوابگاه سگها گذاشت همین سگهای لعنتی که دیگر از ترس ازشان خسته شدم میخواهم دیگر نترسم دیگر هر وقت از شدت گرما ان زبان هایشان اویزان است و قطره قطره اب دهانشان میچکد روی زمین و مثل مذاب داغ روی مغز من و کلافه ام میکند زل بزنم به چمشهایشان و بگویم:« آهای پدرسگ من اشرف مخلوقاتم تو فقط یک سگی! همین !هیچ چیز خارق العاده ای درموردت وجود ندارد بجز ان دندان های لعنتی و تیزت که هنوز صدای خورد کردن استخوان هایی که به راحتی آب خوردن میجویدیشان در گوشم میپیچد...»باز یاد ان صدا میافتم همان صدایی که هم مرا به وجد اورده بود هم خسته کرده بود هم تحسین مرا برانگیخته بود یعنی اقای سگ خلقتت چگونه بوده؟ چطور اینقدر قشنگ و باشکوه استخوان ها را میجوی ؟! خلقتت با نوع زندگیت عجیب سازگاری دارد از من بپرسی میگویم به اسم و اِهن وتُلپمان نگاه نکن که اشرف مخلوقاتیم نه پدرسگ جان، خبری نیست تو دیگر مثل ما اسیر این اسامی نشومن اشرفم یعنی اشرف مخلوقات و تو یک سگی اما از خدای تو که پنهان نیست از تو چه پنهان عین سگ ازت میترسماز ان دندان هایت از ان سرعت خارق العاده ات،و به همان شدت بیزارم و چند برابر بیشتر تحسینت میکنماگر سگ بودم بهتر بود نه ؟!دیگر نیازی نبود در این گرمای سگ خفه کنِ تیر ماه شیفت بروم نیاز نبود از سگها بترسم یا حتی نیاز نبود برای اینکه از این غمی که چنبره زده روی دلم و لحظه ای رهایم نمیکند کلمات را کنار هم ردیف کنم و همه ش به این فکر کنم یعنی چجور واژه ها را بچینم که سردبیر،استاد یار یا هر اسم دیگر را تحت تاثیر قرار دهم تا پیش خودش بگوید «اَه لعنت بهت من دنبال تو بودم اصلا هدفم از تاسیس این موسسه اموزشی یافتن تو بود»وبرود بین همه ای انها که در دپارتمان (با خودم میگویم این واژه درست است؟ اولین بار که درمورد مبنا شنیدم گفتم باشد دیگر این قدرها هم گنده نیست دپارتمان؟!! از تو چه پنهان با دهن کجی و غیض هم تلفظش کردم مگرموسسه چه اشکالی دارد؟! البته شاید معنایش را نمیدانم اما...بگذریم)دور هم جمعند و به داد وستد کلمه مشغولند بگوید« یافتمش در این لحظه در این روز بخصوص جمالزاده ای دیگر متولد شده یا نه دولت ابادی دیگر» بعد فکر میکنم در رویا ک میتوان ازاد بود پس بگذار پرنده خیال پرواز کند اصلا میگوید ویکتور هوگویی دیگر این بار نه در فرانسه که در کوچه پس کوچه ای یک روستای دور افتاده ای از اصفهان، جایی که روی نقشه نمیتوانی پیداش کنی بیشتر زیر پونز جای دارد زاده شد!!لعنت به این پرنده خیال هر چه سعی میکنی محدودش کنی اهلی نمیشود سرخود است اما یک روز یک جایی بالاخره افسارش را میگیرم و برایش محدوده تعیین میکنم تا بفهمد رئیس کیستمیخواهم از همه ی ده چیزی که دیده ام بنویسم یا ۵چیزی که شنیده ام و احساس کرده اماما پدر سگ جان عزیز بین خودمان بماند من امروز هر چه سر گرداندم تو را ندیدم اما این باید بین خودمان بماند اگر استاد یار بشنود میگوید چرا طبق تمرین عمل نکردی و من حتی این یکی را هم از او پنهان میکنم که من به قصد خلاقیت از خانه بیرون نزدم مثل همه ی روزهای گذشته بخاطر شیفت بیرون امدم؛°شیفت کاری°وقتی هر روز شیفت کاری فشرده داری و انقدر میروی و میایی که نامت را به انتخاب خودت سردار شیفت های چریکی و نامنظم میگذاری و هر روز گرما برایت طاقت فرسا تر میشود دیگر نمیتوانی انقدر ها خلاق شوی چون محدودی و این محدودیت خلاقیتی برایت باقی نمیگذارد و تو به جای۱۰چیز که طبق تمرین باید میدیدی فقط دو چیز میبنی یک اتوبوس لعنتی واحد تا تو را ببرد به جایی که هیچ دوست نداری و دیگری گله سگهایی که نه که باید ببینیِشان تو فقط چشم میگردانی و همه جا را دید میزنی و از خدایی که این سگها با ان دندان های تیز و برنده و تو را با یک شخصیت کاملا ترسو افرید خواهش میکنی ک نبینیشاناما چه فرقی میکند حتی وقتی نمیبینیَش جلو چشمانت رژه میرود حتی وقتی صدای پارس انها را نمیشنوی یکد فعه و ناگهانی صدای پارسشان را میشنوی و میخواهی به همه انها که کنارت هستند بگویی :«شنیدید صدای سگ را شنیدید» واما از خجالت ابنکه مثل احمق ها نگاهت کنند زبان به کام میگیری و به گوشه ی ذهن، ان جایگاه امن وغیرقابل نفوذت پناه میبری و فکر میکنی چند وقت است ک این صدا در توهماتت ب گوش میرسد و تو دیگر فرقی بین اوهام و واقعیت نمیتوانی قائل شوی ؟!دوست داری از چیز های دیگری که شنیدی حرف بزنی مثل صدای شر شر اب پرورش ماهی که تو بعد یکسال عبور از این محل تازه فهمیدی چنین چیز زیبایی هست یا از طی کثیف که ب دیوار فروشگاه ارزانسرا(چ اسم مبالغه امیز و چرکی جان جدتان) حرف بزنی اما نمیتوانی یا میخواهی بگویی بجز حس ترس و گرما یک حس دیگر هم تجربه کردی مثلا باد کولری که بمحض باز شدن در اتوبوس خط واحد میخزد ب زیر و بمت و گویی در اتوبوس دری است از جهنم بسوی بهشت،میخواهی از همه اینها بگویی تا استاد یار نگوید اه لعنت به قلمت تو جمالزاده یا دولت ابادی دیگر نیستی، هفتاد قران به میان این چه قیاسی است ؟! تو ته ته اش رونوشتی خیلی ضعیفی از صادق هدایت یا نیچه ای، همانقدر سیاه نویس و سیاه بین و کور از دیدن همه ی زیبایی ها این دنیای زیبا، فقط با یک تفاوت که انها زشتی ها و سیاهی ها را هم باقلمی زیبا توصیف میکردند اما تو در حد یک تار از سبیل های نیچه هم قلم تاثیر گذار نداریو تو دوست داری به استاد یار و نیچه و صادق هدایت و ان پدر سگ بگویی وقتی ادمی مدام میترسد مدام خسته میشود از ترسیدن خسته میشود از نفس کشیدن خسته میشود از خسته شدن خسته میشود و ادم خسته باید بخوابد نه اینکه بنویسد باید یک جور بخوابد که انگار هیچ وقت نبوده و نیامده و نزیسته و ننوشته و نفس نکشیدهپشت چراغ قرمز ایستاده ام سبز میشود راه میافتم یک شاسی بلند سفید بدون توجه به قرمز بودن چراغ از جلوی پایم رد میشود و من عصبانی نیستم خسته هم نیستم فقط یک سوال برایم پیش امده کسی که چراغ قرمز راهنمایی رانندگی را بدون توجه رد میکند دیگر چه چراغ قرمزهایی را رد میکند یا اصلا دیگر چراغ قرمز هست در زندگی که نتواند رد کن؟افتاب به مغز سرم میخورد دقیقا وسط مغزم دود از کله ام بلند شده آخ که عجب اسم با مسمایی است تاب ستان تاب را از ادمی نه میستاند و من به گرما می اندیشم و ناگهان....و همینقدر ناگهانی و انی به ان پیرمرد دائم الخمر امریکایی فکر میکنم که همذات پنداری غریبِ قریبی با او دارم و با آن نوشته ی روی سنگ قبرش؛ don't try

کوی گلها

چه نام غریبی است برای این مکان

گلی نیست تنها چند علف که جهت خالی نبودن عریضه روییده اند کوی را نمیتوانم معنا کنم به معین سری میزنم

کوی . (اِ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. (برهان ). راه فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). راه فراخ و گشاده . معبر. گذر

راه فراخی نیست تنگ کوچه ای است با یک ساختمان خرابه مانند هزاران ساختمان مخروبه دیگر که دور تا دورش پر شده از اعلان خطرهای شهرداری

°پارک نکنید تخریب نکنید فلان نکنید بهمان نکنید°

اَه لعنت به همه این بکن نکن ها ادم را کلافه میکنند در بهترین حالت میشد نامش را کوی که نه خوابگاه سگها گذاشت همین سگهای لعنتی که دیگر از ترس ازشان خسته شدم میخواهم دیگر نترسم دیگر هر وقت از شدت گرما ان زبان هایشان اویزان است و قطره قطره اب دهانشان میچکد روی زمین و مثل مذاب داغ روی مغز من و کلافه ام میکند زل بزنم به چمشهایشان و بگویم:« آهای پدرسگ من اشرف مخلوقاتم تو فقط یک سگی! همین !هیچ چیز خارق العاده ای درموردت وجود ندارد بجز ان دندان های لعنتی و تیزت که هنوز صدای خورد کردن استخوان هایی که به راحتی آب خوردن میجویدیشان در گوشم میپیچد...»

باز یاد ان صدا میافتم همان صدایی که هم مرا به وجد اورده بود هم خسته کرده بود هم تحسین مرا برانگیخته بود یعنی اقای سگ خلقتت چگونه بوده؟ چطور اینقدر قشنگ و باشکوه استخوان ها را میجوی ؟! خلقتت با نوع زندگیت عجیب سازگاری دارد از من بپرسی میگویم به اسم و اِهن وتُلپمان نگاه نکن که اشرف مخلوقاتیم نه پدرسگ جان، خبری نیست تو دیگر مثل ما اسیر این اسامی نشو

من اشرفم یعنی اشرف مخلوقات و تو یک سگی اما از خدای تو که پنهان نیست از تو چه پنهان عین سگ ازت میترسم

از ان دندان هایت از ان سرعت خارق العاده ات،و به همان شدت بیزارم و چند برابر بیشتر تحسینت میکنم

اگر سگ بودم بهتر بود نه ؟!دیگر نیازی نبود در این گرمای سگ خفه کنِ تیر ماه شیفت بروم نیاز نبود از سگها بترسم یا حتی نیاز نبود برای اینکه از این غمی که چنبره زده روی دلم و لحظه ای رهایم نمیکند کلمات را کنار هم ردیف کنم و همه ش به این فکر کنم یعنی چجور واژه ها را بچینم که سردبیر،استاد یار یا هر اسم دیگر را تحت تاثیر قرار دهم تا پیش خودش بگوید «اَه لعنت بهت من دنبال تو بودم اصلا هدفم از تاسیس این موسسه اموزشی یافتن تو بود»وبرود بین همه ای انها که در دپارتمان (با خودم میگویم این واژه درست است؟ اولین بار که درمورد مبنا شنیدم گفتم باشد دیگر این قدرها هم گنده نیست دپارتمان؟!! از تو چه پنهان با دهن کجی و غیض هم تلفظش کردم مگرموسسه چه اشکالی دارد؟! البته شاید معنایش را نمیدانم اما...بگذریم)دور هم جمعند و به داد وستد کلمه مشغولند بگوید« یافتمش در این لحظه در این روز بخصوص جمالزاده ای دیگر متولد شده یا نه دولت ابادی دیگر» بعد فکر میکنم در رویا ک میتوان ازاد بود پس بگذار پرنده خیال پرواز کند اصلا میگوید ویکتور هوگویی دیگر این بار نه در فرانسه که در کوچه پس کوچه ای یک روستای دور افتاده ای از اصفهان، جایی که روی نقشه نمیتوانی پیداش کنی بیشتر زیر پونز جای دارد زاده شد!!

لعنت به این پرنده خیال هر چه سعی میکنی محدودش کنی اهلی نمیشود سرخود است اما یک روز یک جایی بالاخره افسارش را میگیرم و برایش محدوده تعیین میکنم تا بفهمد رئیس کیست

میخواهم از همه ی ده چیزی که دیده ام بنویسم یا ۵چیزی که شنیده ام و احساس کرده ام

اما پدر سگ جان عزیز بین خودمان بماند من امروز هر چه سر گرداندم تو را ندیدم اما این باید بین خودمان بماند اگر استاد یار بشنود میگوید چرا طبق تمرین عمل نکردی و من حتی این یکی را هم از او پنهان میکنم که من به قصد خلاقیت از خانه بیرون نزدم مثل همه ی روزهای گذشته بخاطر شیفت بیرون امدم؛°شیفت کاری°

وقتی هر روز شیفت کاری فشرده داری و انقدر میروی و میایی که نامت را به انتخاب خودت سردار شیفت های چریکی و نامنظم میگذاری و هر روز گرما برایت طاقت فرسا تر میشود دیگر نمیتوانی انقدر ها خلاق شوی چون محدودی و این محدودیت خلاقیتی برایت باقی نمیگذارد و تو به جای۱۰چیز که طبق تمرین باید میدیدی فقط دو چیز میبنی یک اتوبوس لعنتی واحد تا تو را ببرد به جایی که هیچ دوست نداری و دیگری گله سگهایی که نه که باید ببینیِشان تو فقط چشم میگردانی و همه جا را دید میزنی و از خدایی که این سگها با ان دندان های تیز و برنده و تو را با یک شخصیت کاملا ترسو افرید خواهش میکنی ک نبینیشان

اما چه فرقی میکند حتی وقتی نمیبینیَش جلو چشمانت رژه میرود حتی وقتی صدای پارس انها را نمیشنوی یکد فعه و ناگهانی صدای پارسشان را میشنوی و میخواهی به همه انها که کنارت هستند بگویی :«شنیدید صدای سگ را شنیدید» واما از خجالت ابنکه مثل احمق ها نگاهت کنند زبان به کام میگیری و به گوشه ی ذهن، ان جایگاه امن وغیرقابل نفوذت پناه میبری و فکر میکنی چند وقت است ک این صدا در توهماتت ب گوش میرسد و تو دیگر فرقی بین اوهام و واقعیت نمیتوانی قائل شوی ؟!

دوست داری از چیز های دیگری که شنیدی حرف بزنی مثل صدای شر شر اب پرورش ماهی که تو بعد یکسال عبور از این محل تازه فهمیدی چنین چیز زیبایی هست یا از طی کثیف که ب دیوار فروشگاه ارزانسرا(چ اسم مبالغه امیز و چرکی جان جدتان) حرف بزنی اما نمیتوانی یا میخواهی بگویی بجز حس ترس و گرما یک حس دیگر هم تجربه کردی مثلا باد کولری که بمحض باز شدن در اتوبوس خط واحد میخزد ب زیر و بمت و گویی در اتوبوس دری است از جهنم بسوی بهشت،

میخواهی از همه اینها بگویی تا استاد یار نگوید اه لعنت به قلمت تو جمالزاده یا دولت ابادی دیگر نیستی، هفتاد قران به میان این چه قیاسی است ؟! تو ته ته اش رونوشتی خیلی ضعیفی از صادق هدایت یا نیچه ای، همانقدر سیاه نویس و سیاه بین و کور از دیدن همه ی زیبایی ها این دنیای زیبا، فقط با یک تفاوت که انها زشتی ها و سیاهی ها را هم باقلمی زیبا توصیف میکردند اما تو در حد یک تار از سبیل های نیچه هم قلم تاثیر گذار نداری

و تو دوست داری به استاد یار و نیچه و صادق هدایت و ان پدر سگ بگویی وقتی ادمی مدام میترسد مدام خسته میشود از ترسیدن خسته میشود از نفس کشیدن خسته میشود از خسته شدن خسته میشود و ادم خسته باید بخوابد نه اینکه بنویسد باید یک جور بخوابد که انگار هیچ وقت نبوده و نیامده و نزیسته و ننوشته و نفس نکشیده

پشت چراغ قرمز ایستاده ام سبز میشود راه میافتم یک شاسی بلند سفید بدون توجه به قرمز بودن چراغ از جلوی پایم رد میشود و من عصبانی نیستم خسته هم نیستم فقط یک سوال برایم پیش امده کسی که چراغ قرمز راهنمایی رانندگی را بدون توجه رد میکند دیگر چه چراغ قرمزهایی را رد میکند یا اصلا دیگر چراغ قرمز هست در زندگی که نتواند رد کن؟

افتاب به مغز سرم میخورد دقیقا وسط مغزم دود از کله ام بلند شده آخ که عجب اسم با مسمایی است تاب ستان تاب را از ادمی نه میستاند و من به گرما می اندیشم و ناگهان....و همینقدر ناگهانی و انی به ان پیرمرد دائم الخمر امریکایی فکر میکنم که همذات پنداری غریبِ قریبی با او دارم و با آن نوشته ی روی سنگ قبرش؛

don't try




افسانه ها میدان عشاق بزرگند...ما عاشقانِ کوچکِ بی داستانیم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید