۱-همبودگی
این کلمههایی که با «هم» شروع میشوند؛ انگار نوعی حس مشترک میدهند. وقتی میرفتم دبیرستان اصطلاحی ساختهبودم به نام «هماتوبوسی». صبحها هر روز انگار چند نفری بودیم که با یک اتوبوس مشخص در یک زمان مشخص از شهرک «خانه اصفهان» روزمان را شروع میکردیم. روزها میگذشت و ما هیچکدام با هم حرفی نمیزنیم؛ همانطور ساکت میایستادیم کنار هم، منتظر آمدن اتوبوس. اما همین کنار هم ایستادن یواش یواش در ما بذر همدلی کاشته بود. گاهی وقتی کسی نبود، انگار همه با چشمهایشان از هم میپرسیدند که «چرا نیامده است؟»، «پس کجاست؟». گاهی هم میدیدیماش که دارد میدود سمت ایستگاه اتوبوس، بعد همگی در یک تبانی ناگفته قدمهایمان را برای سوار اتوبوس شدن کند میکردیم تا برسد. اینگونه بود که ما با همدیگر شده بودیم «هماتوبوسی».
آن روزها انگار بلد نبودیم با هم حرف بزنیم؛ همانطور که این روزها هم انگار بلد نیستیم. همه ما «هممسیر» بودیم و یادمان رفته بود که در این هممسیری است که میتوانیم با هم حرف بزنیم و میتوانیم آن «هم» این کلمه «هماتوبوسی» را را بزرگترش کنیم؛ میتوانستیم «همدل» همدیگر باشیم، میتوانستیم «همصحبت» همدیگر باشیم. ما خیلی ساده از تمام آن واژههایی که میتوانستند پس از «هم» بیایند گذر کردیم؛ ما فرصت «همبودگی» برای دیگری را از دست داده بودیم.
۲-همویرانی
صبح اولین خبر را چک میکنم، ویدیویی از محمد درویش عزیز میدود توی سرم. کلیپی از «خانه اصفهان» که حالا یک محلهاش خالی از سکنه شده است، از فرونشست زمین. باورم نمیشود؛ بخشی از محله دوران نوجوانی من حالا وجود خارجی ندارد. انگار کسی دارد به امنترین خاطرات من حمله میکند. انگار در فیلمهای تخیلی زندگی میکنم؛ انگار خانههایی که حالا متروکه و خالی رها شدهاند، دارند انتقام همهی آن «هم»هایی که ما کشته بودیم را از ما میگیرند. هر ترک این دیوارهای توی فیلم شکافهایی بود که ما با حرف نزدنهایمان، با آن سکوت عجیبمان، ساخته بودیم. سکوتی که تا بعد، تا برداشت بیرویه آب، تا جدی نگرفتن درد زمین ادامه پیدا کرد.
هراسان برای محمد پیام میگذارم. باورم نمیشود. بعد دو پیام برای احسان و نرگس میگذارم؛ آنها هم خانهاصفهانی بودند. به رضا فکر میکنم و سعید، که حالا در آن سوی دنیا هستند. میترسم به رضا زنگ بزنم؛ رضا مادرش را همین هفته پیش از دست داده است، و کجا میشود در آن درد بزرگتر به ویرانی محله دوران کودکیمان برسیم. دردها هجوم میآورند و یکی یکی دارند همه چیز را از ما میربایند. پیام نرگس را گوش میدهم، میگوید هر سال پایین درهای اتاقها را میبردیم، چون چارچوبها کوچک و کوچکتر میشدند...
محمد در پاسخ پیامام، فیلم و عکسهای بیشتر برایم میفرستد. آخرش اضافه کرده است: اما شهرک باحالی داشتهای در کودکی. راست میگوید ما با همدیگر «همشهرکی» بودیم؛ هرچند میتوانست این «هم» هم بزرگ شود به «همشهری»، «هموطن» و در نهایت «همزمینی»؛ که سرنوشت مشترک همهی ما ساکنان این کره خاکی است؛ انتهای همهی آن ویرانیهای امروز. بله ما «همویرانی»های امروز هم بودیم.
۳-همآینده
همفامیلی بودن، یا همان نام خانوادگی مشترک داشتن، گاهی حس خوبی است. امشب فینال مسابقات فوتسال جهانی است و «گلاره ناظمی» داور این مسابقه است؛ پس من حق دارم به اندازه فامیل مشترکمان، حس خوب «همفامیلی» داشته باشم. او داور مسابقات جهانی است و شاید هیچوقت در دوران کودکیاش فکر نمیکرده است که روزی داور مسابقه فوتبال شود؛ چه برسد به آن که داور فینال فوتسال مردان هم باشد. گلاره ناظمی با همین داور شدناش، میلیونها دختر امروز را برای فردا آماده کرده است. او با سوتی که میزند، به همه دختران هموطناش و دختران همجغرافیایاش میگوید تو میتوانی «همآینده» من باشی، نه در فوتبال، نه در داوری، بلکه در تغییر تمام آن تصویرهایی که برای ما ساخته بودند؛ در تغییر تمام آن کلیشههایی که آینده را از ما ربوده بود.
درست در همان روزی که فیلم «خانه اصفهان» خالی از سکنه شده، دارد خاطرات دوران کودکیام را گروگان میگیرد، به این «هم»هایی که پسوند میشوند فکر میکنم. به همهی آن «هم»هایی که بودیم و درک نکردیم. آن «هم»هایی که ما خودمان از خودمان دریغ کرده بودیم.
ولی حالا یک «هم» بزرگ هنوز پیش روی ماست: «همآیندهگی». ما چه بخواهیم و چه نخواهیم «همآینده» هستیم و همین یک «هم» که باقیمانده، کافی است تا از این بیتفاوتی جدا شویم. ما به نحو عجیبی بیتفاوت شدهایم، بیتفاوت به محیطمان و بیتفاوت به آیندهای که منتظر ماست.
بله همآینده عزیز