ویرگول
ورودثبت نام
nasim
nasim
nasim
nasim
خواندن ۳ دقیقه·۱۹ ساعت پیش

دنده عقب به صبح بارانی کنکور با پیکان نارنجی

سال ۱۳۷۸ بود، زمانی که کنکور سراسری برای خیلی‌ها مثل من، دروازه‌ای بزرگ به آینده به حساب می‌آمد. هجده ساله بودم، پر از استرس و جزوه‌های ریاضی و فیزیک که شب و روز باهاشون کلنجار می‌رفتم. خانواده‌مان یک پیکان نارنجی قدیمی داشت؛ همان پیکان‌های کلاسیک ایرانی که رنگ نارنجی‌اش زیر نور آفتاب برق می‌زد و انگار بخشی از هویت خانواده بود. این ماشین از روز تولدم همراهمان بود. مامان همیشه می‌گفت وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، پیکان با صدای غرغر موتورش گریه‌های نوزادی‌ام را آرام کرد.

شب قبل از روز کنکور، تهران غرق در باران سیل‌آسا شد. خیابان‌ها پر از آب، ماشین‌ها در گل گیر کرده بودند و اخبار پر از هشدار بود. پدرم، که همیشه آرام و مطمئن بود، ساعت پنج صبح بیدارم کرد، چای داغ ریخت و گفت: «نگران نباش پسرم، پیکان ما عادت داره به این جاده‌ها.» راست می‌گفت. آن پیکان انگار زنده بود؛ در سرمای زمستان بدون نیاز به گرم کردن روشن می‌شد، در گرمای تابستان بدون کولر، با باد پنجره‌ها خنک می‌کرد و حالا در این طوفان باران، مثل یک کشتی محکم پیش می‌رفت.

راهی حوزه امتحانی شدیم که در کرج بود. جاده چالوس خیس و لغزنده بود و برف‌پاک‌کن‌ها با ریتم آهنگ قدیمی هایده که از ضبط کهنه ماشین پخش می‌شد، تندتند حرکت می‌کردند. پدرم دستش را روی دنده نگه داشته بود و آرام رانندگی می‌کرد. در راه، خاطرات قدیمی را زنده کرد: «یادت هست وقتی بچه بودی، با همین پیکان به شمال می‌رفتیم؟ تو عقب ماشین می‌خوابیدی و سرت رو شیشه می‌چسبیدی تا دریا رو زودتر ببینی.» خندیدم و گفتم: «آره بابا، و همیشه وقتی پنچر می‌شدیم، تو زیر باران لاستیک عوض می‌کردی و ما زیر چتر منتظر می‌موندیم.»

نیمه‌راه، باران شدت گرفت و یک ماشین جلویی ناگهان ترمز زد و در آب گیر کرد. پدرم سریع فرمان را چرخاند، پیکان کمی لغزش کرد اما تعادلش را حفظ کرد. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. پدرم لبخند زد و گفت: «دیدی؟ پیکان ما بلده چطور از خودش مراقبت کنه. تو هم همین‌طور، فقط نفس عمیق بکش و تمرکز کن.» آن لحظه، دستش را گذاشت روی شانه‌ام – دستی گرم و مطمئن که همه استرسم را کم کرد.

وقتی رسیدیم، باران کمی فروکش کرده بود و حتی خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. پدرم ماشین را پارک کرد، پیاده شد و در عقب را برایم باز کرد تا کوله‌ام را بردارم. گفت: «برو داخل، من همین‌جا منتظرت می‌مونم. موفق باشی.» نگاهش کردم؛ خیس از باران، اما چشم‌هایش پر از امید بود. وارد حوزه شدم و امتحان را دادم – نمی‌دانم چقدر خوب، اما آرامش داشتم.

سال‌ها گذشت. پیکان را مجبور شدیم بفروشیم چون قطعاتش کمیاب شده بود، اما خاطراتش ماند. حالا هر وقت بوی بنزین کهنه می‌شنوم، صدای برف‌پاک‌کن در باران را می‌شنوم یا آهنگ قدیمی پخش می‌شود، یاد آن صبح بارانی می‌افتم. پیکان نارنجی نه فقط یک وسیله نقلیه بود؛ خانه سیارمان، شاهد خنده‌ها، گریه‌ها، سفرهای خانوادگی و لحظات سخت زندگی‌مان. به من یاد داد که در جاده‌های پرپیچ‌وخم زندگی، گاهی فقط کافی است دنده را درست نگه داری، آرام پیش بروی و به همراهانت اعتماد کنی.

ماشین‌ها برای ما ایرانی‌ها واقعاً قصه‌گو هستند. پیکان من قصه یک پدر فداکار و یک پسر پراسترس بود که با هم، یکی از مهم‌ترین جاده‌های زندگی را طی کردند و رسیدند. حالا که خودم پدر شده‌ام، سعی می‌کنم همان آرامش را به فرزندم بدهم. شاید با یک ماشین مدرن‌تر، اما با همان عشق قدیمی.

#دنده عقب با اتو ابزار

پیکاندنده عقب با اتو ابزار
۴
۰
nasim
nasim
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید