سلام دوستان امروز شروع کردم به نوشتن این کتاب. رمان رو فصل به فصل منتشر میکنم .امیدوارم که لذت ببرین.
فصل اول:<<کارم>>
ساعت برای بار دهم زنگ زد. کارم غر و لندی کرد و بلند شد امروز روز تعطیل بود و کارم به خاطر زود بلند حسابی بد اخلاق بود در نیویورک هوا خراب بود و مه زمستانی تمام شهر را پوشانده بود کارم از اتاقش بیرون رفت و لخ لخ کنن از پله ها پایین رفت پدرش به خاطر کاری که حتی در روز های تعطیل هم تمامی نداشت بیرون رفته بود و مادرش تنها در اشپزخانه نشسته بود او هم وارد اشپزخانه شد و به مادرش سلام کرد مادرش جواب سلامش را داد و یک بشقاب برایش روی میز گذاشت
مادرش پرسید:چی میخوری؟
کارم جواب داد :تخم مرغ
مادرش مایتابه را روی گاز گذاشت و دو تخم مرغ را در ان شکست بعد پرسید:خب امروز میخوای چی کار کنی ؟
کارم گفت:نمیدونم شاید تو خونه موندم
مادر پرسید:میخوای با من بیای کتابخونه اونجا یه کار کوچیک دارم
کارم کمی فکر کرد و بعد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
بعد از صبحانه سوار ماشین شدند و به سمت کتابخانه راه افتادند به خاطر مه تمام خیابان ها در ترافیک سنگینی فرو رفته بود و به همین دلیل کمی طول کشید تا به انجا برسند کتابخانه خلوت بود سریع وارد انجا شدند مادر کارم به سمت پیشخوان رفت و کارتش را نشان داد بعد با کارم وارد کتابخانه شد مادر کارم به سمت بخش روانشناسی که شغلش بود رفت و کارم را انجا تنها گذاشت کارم به سمت کتاب های داستانی رفت تا چیزی برای خواندن پیدا کند اما ناگهان کتابی توجهش را جلب کرد اصول کنترل اجنه با خود فکر کرد : یه کتاب تخیلی مثل این تو بخش کتاب های بزرگ سال چیکار میکنه.کتاب را برداشت و باز کرد د صفحه ی اول ان فقط یک جمله نوشته شده بود <<خوش امدی ارباب نیزه>> کارم صفحات بعد ر نگاه کرد همه خالی بودند سعی کرد کتاب را سر جایش برگرداند ولی از دستش جدا نمیشد احساس کرد دستهایش به درون کتاب فرو میروند و بعد تمام بدنش در کتاب فرو رفت و کتاب بر زمین افتاد.