مادربزرگ فایلهای توی لپتاپ قدیمیاش را مرتب کرد. چند روزی میشد که به این کار مشغول بود. درست از ۱۰ روز پیش. تلفن همراهش را برداشت و برای آخرین بار با وکیلش تماس گرفت. میگفت هیچ وقت دوست ندارد کارهایش را نیمهتمام بگذارد. ما همه این حرف را باور داریم. پیش از اینکه به اینجا بیاید مدیرعامل یک شرکت موفق بود. از زمانی که فهمید دیگر نمیتواند خیلی از کارهایش را تنهایی انجام دهد، تصمیم به واگذاری شرکت گرفت.
درست مثل حالا، تمام کارها را مرتب و منظم به مدیرعامل جدید تحویل داد. هنوز هم خیلی از همکارانش برای مشورت، با او تماس میگیرند یا به دیدنش میآیند. مادربزرگ هر بار بعد از این صحبتها از تصمیم زودهنگامش ابراز پشیمانی میکند. میگوید تا وقتی که میتوانست نفس بکشد نباید شرکتش را رها میکرد. آخر آن تنها دارایی او بود. تنها چیزی که تمام زندگیاش را صرف آن کرده بود. مادربزرگ فرزندی نداشت. حتی ازدواج هم نکرده بود. این تصمیمِ همه پرستارها بود که او را 《مادربزرگ》 صدا بزنند. آخر یک بار روز تولدش گفته بود: 《دوست داشتم مادر بشم. بچههام من رو بذارن اینجا و مثل مریم غر بزنم و یه نفر رو مقصر تنهاییم بدونم.
مریم، خانم ساکن در اتاق کناری و همصحبت این روزهای مادربزرگ بود. مادربزرگ میگفت هیچ وقت عاشق نشده. اما ما همه با چشمان خود دیدیم که چطور برای مردی که ۱۰ روز پیش خبر فوتش به او رسید گریه میکرد. همان روز با وکیلش تماس گرفت تا همه فایلهای مرتبشده زندگیاش را به کسی تحویل دهد.