دانههای خاکستری پر از دود برف روی لباسها و صورتش مینشست. آن وقت روز، آسمان سیاه بود. انگار هر چه میبارید، سیاهی آسمان را کم نمیکرد. بدنش از سرما یخ زده بود. با پاهایی که دیگر حسشان نمیکرد قدمهای آرامی برمیداشت. نمیدانست انتهای راهی که میرود کجاست. فقط به امید یافتن نور و گرما از حرکت نمیایستاد. لباسهای خیسش هیچ کمکی به گرم نگه داشتنش نمیکرد. فقط باعث میشد کلافهتر شود. آخرین باری را که هوا صاف بود یادش نمیآمد. نمیدانست کجا استراحت کرده، گرمای مطبوعی را حس کرده یا آسمان را روشن دیده. اصلا نمیدانست آسمان روشن چگونه است. انگار فقط تصوری از آن را در ذهن داشت. یک تصویر محو در انتهای خیالش.
گوشش پر از صداهای مختلف بود. صداهایی که از زمان تولدش همراه او بودند. وقت گریه کردنها و خندیدنهایش، کمک خواستنها و فریادهایش، هر زمان که فکرش را میکرد از صدای او بلندتر بودند. بارها تلاش کرده بود که خاموششان کند، اما هر بار محکمتر به دیواره گوشش ضربه میزدند. درست مثل یک سیلی محکم. دیگر فهمیده بود به تحمل این صداها محکوم است.
فکر کرد انتهای این راه بنبست است. آسمان سقف کوتاهی است که او را محبوس کرده و دور تا دورش را دیوارها پوشاندهاند. این آسمان، هیچگاه آبی و صاف نمیشد. با خودش تکرار کرد: «تو محکومی به رفتن، به تکرار این روزهای خیس، فقط باید راه بروی، با پاهای یخزده و صداهایی که هرگز خاموش نمیشوند.»