هرچه خاطراتش رو میکاوید هیچ نمییافت. لابهلای تصویرها دنبال خانهای روشن میگشت. جایی که برای او باشد. با اینکه همیشه سقفی بالای سرش بود در تمام زندگیش بیخانه بود. این چهاردیواریهای مسقف همه بیمعنا بودند. نه دری و نه نوری.
-باید قرصهام رو بیشتر کنم.
+اینها فقط وابستهات میکنه. یه روز به خودت میای میبینی دیوونه شدی.
-ولی من الانش هم وابستهام. ترجیح میدم درگیر داروهام باشم تا دردهای جدیدی که این تهوع لعنتی رو بیشتر میکنه.
+جلوی دردها رو بگیر!
-کی رو دیدی بتونه جلوی درد رو بگیره؟ اگر میشد که این همه جمله احمقانه برای تحمل درد نمیگفتن. «چیزی که نکشتت قویترت میکنه.» نه اینطوری نیست. چیزی که نکشتت یه جون از جونهات کم میکنه تا بالاخره از پا دربیای.
+الان ناراحتی؛ نمیفهمی. داری چرت میگی.
-من از حقیقت حرف میزنم. حقیقت سیاهه و سیاهی بیپایان. این ماییم که شبیه نقطههای رنگی داریم سیاهی رو آلوده میکنیم. اون میخواد ما رو از دامنش پاک کنه.
+پس اگر انقدر ناامیدی قرص و دارو میخوای چی کار؟
-چون مجبورم ادامه بدم. برای تمام نقطههای رنگی که به من متصل شدن. برای تو، عشق، برای اینکه وقت پایان رو من مشخص نمیکنم.
+دروغ میگی. همه این کارها برای خودته. میخوای نشون بدی سیاهی رو شکست میدی.
-اشتباه نمیگی. من دنبال دستاوردم. دنبال اینکه بگم تونستم یه ضربهای به این تاریکی لعنتی بزنم. یه خونه.
+که چی بشه؟
-کمتر کابوس ببینم. من از این هزارتویی که هر شب توش گم میشم و راه فرار نداره میترسم. من فقط یه خونه میخوام. خونهای که چراغهاش همیشه روشن باشه و هر وقت خواستی بتونی درش رو باز کنی تا نفس بکشی یا چفتش کنی تا سیاهی برای چند لحظه گمت کنه. زندگی تلاشیه که برای فرار از دست سیاهی میکنی.