تا به خانه رسید لباسهایش را عوض کرد و پتوپیچ خودش را به بخاری چسباند. چیزی نگذشت که گرمای دلنشینی از پهلوهایش گذشت، زیر پلکهایش رفت و خوابش برد. خواب دید که کنار شومینهای نشستهاند. بوی نعنا و سیر آشی که روی آتش شومینه میپخت و بینیاش را بغل میکرد گرسنهاش کرده بود. او آمده بود. برای همیشه و حالا داشت برایش چای میریخت و آش را تست میکرد تا فلفل و نمکش را اندازه کند. با جورابهای رنگی بلند و کلاهی پشمی که حالا موهای فرفریاش را وزوزی کرده بود روبهرویش نشسته و لبخند میزد. فکر کرد گونههایش که بر اثر سرما و حرارت آتش قرمز شده حتما میسوزد. به آرامی دستش را روی صورتش گذاشت و نوازشش کرد. حالا میتوانست دندانهای مرواریدیاش را از لبهایی که به خنده باز شده بود ببیند. باد سردی که از اطراف پنجره به آنها هجوم میآورد تناقض مسخرهای با آتش شومینه داشت. احساس میکرد یک طرف بدنش از گرمای آتش و طرف دیگر بدنش از سرما میسوزد. اما کیف عجیبی در این تناقض نهفته بود. مثل کیفی که در دیدن این خواب بود. دوری و نزدیکی در یک زمان. بهش گفت: «الاناست که بارون بگیره.» و پتویی که دور خودش پیچیده بود را باز کرد، کنار او نشست و دور هر دویشان پیچید. آرزو کرد کاش میشد دنیا به اندازه همین مساحت کنار شومینه کوچک شود و آن دو را در خود جای دهد. صدای تلفن همراهش بلند شد. چشمانش را باز کرد. وقتش بود به او که آن طرف دنیا منتظر بود تا دیدار روزانهاشان را انجام دهند زنگ بزند.