nedaa88
nedaa88
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

ایستگاه سی و دوم

چند روز دیگر سی و دو سالم پٌر می‌شود. پَر می‌شود حتی. هیچ وقت فکر نمی‌کردم سی و دو سال عمرم اینطور پر فراز و نشیب و اینقدر شتابان بگذرد.

آدم وقتی بچه است درک درستی از زمان ندارد. سن و سال بزرگترها برایش عجیب و غریب است. عددهای بزرگی که خیلی دور و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند. ایستگاه‌هایی که نمی‌دانی قطار عمر چقدر سریع به آن‌ها خواهد رسید.

کودکی بیش نیستیم و بچه مدرسه‌ای‌ها به چشممان بزرگ می‌آیند. مدرسه می‌رویم و می‌بینیم هنوز آنقدر که دلمان می‌خواهد بزرگ نشدیم. ده ساله می‌شویم. بیست ساله می‌شویم. سی ساله می‌شویم، باز همین داستان است. می‌بینیم سی سالگی‌مان دور است از تصوری که داشتیم. بیهوده امید رستگاری داشته‌ایم. هنوز اشتباه می‌کنیم. هنوز زورمان به خیلی چیزها نمی‌رسد. هنوز دنیا از ما بزرگتر است. آه می‌کشیم که چقدر زمان زود گذشته و چقدر هنوز هوای کودکی در سر داریم. باورمان نمی‌شود که این مسیر را ما آمده‌ایم.

یعنی اگر چهل ساله و پنجاه ساله هم شوم، همینقدر ناباور خواهم بود؟ همینقدر شگفت‌زده به مسیری که پشت سر گذاشته‌ام نگاه خواهم کرد؟ نمی‌دانم. حدس می‌زنم که همینطور باشد. دنیا همیشه چیزهای زیادی در چنته دارد برای این که غافلگیرمان کند. گاهی به شادی و لبخند؛ گاهی به اشک و زخم و دربه‌دری.

امیدوارم روزهای پیش رو یا امیدوارانه‌تر بخواهم بگویم سال‌های پیش رو بهتر بگذرد. پربارتر. پرلبخندتر.

سیاه سفید خاکستری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید