nedaa88
nedaa88
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

راننده‌ای که می‌ترسید پشت فرمان بنشیند


روزی که راننده شدم...
روزی که راننده شدم...


بچه که بودم پدرم یک وانت سفید داشت. خانۀ ما خانۀ پُرپسری بود. برادرهای کم‌سن و سالم، ماشین را‌ بی‌اجازه برمی‌داشتند و می‌بردند به این در و آن دیوار می‌زدند. یکی و دوتا هم نبودند که بشود راحت پسشان برآمد. پدرم راحت‌ترین راه را انتخاب کرد و همان روزها ماشینش را فروخت. گفت ماشین داشتن با این اوضاع به دردسرش نمی‌ارزد؛ یا خودشان را به کشتن می‌دهند یا یک بندۀ خدای دیگر را. آخرین خاطرۀ من از وانت سفید پدرم برمی‌گردد به چهارسالگی‌ام. یادم است اسباب‌کشی داشتیم. از خانۀ کوچک لب خیابان می‌خواستیم برویم خانۀ بزرگتری که دو کوچه عقب‌تر ساخته بودیم. خودم را یادم می‌آید پشت وانت سفید، نشسته بین انبوه اثاثیه. آن روزها فکر نمی‌کردم این قاب بشود آخرین قابی که از ماشین داشتن پدرم دارم اما شد.

سال‌ها گذشت و رفت و دانشجو شدم. من و خواهرم به اصرار پدر و مادرم اسممان را نوشتیم کلاس رانندگی. امتحان آیین‌نامه را قبول شدیم و من برای امتحان شهر نرفتم. گفتم انتخاب واحد است و باید بروم دانشگاه؛ آن روزها اینطوری نبود که از توی خانه بتوانیم انتخاب واحد کنیم. من رفتم دانشگاه و خواهرم بلافاصله رفت امتحان شهر را داد و قبول شد. من چندوقت بعد برای امتحان شهر رفتم و رد شدم. هوا بارانی بود و برای من نابلد خوشایند نبود. دهۀ محرم هم بود. زن‌ها دسته دسته از زیارت عاشورا برمی‌گشتند و آن ازدحام برای من ناشی اضطراب‌آور بود. خلاصه نداشتن تمرین و داشتن استرس کار خودش را کرد. یادم نیست چندبار اما دوسه باری آزمون شهر را دادم و رد شدم. دیگر قید راننده شدن را زدم و بی‌خیال گواهینامه شدم. گفتم تا ماشین نداشته باشم رانندگی بی‌رانندگی.

رانندگی تبدیل شده بود به کابوس‌رویای من. دوست داشتم رانندگی کنم. احتیاج داشتم که بلد باشم رانندگی کنم اما می‌ترسیدم. تصور اینکه باید بنشینم پشت فرمان و هم‌زمان حواسم به آینه‌های کنار و آینۀ وسط و پدال‌ها و دنده باشد، دلم را خالی می‌کرد. تازه ممکن بود یکی ناگهان بپرد میان خیابان یا یکی کنار دست آدم حرف بزند. وای چطور ممکن بود روی این همه کار در یک آن واحد تمرکز کنم؟ فکرش هم مضطربم می‌کرد. اگر می‌خواستم جایی بروم و نزدیک بود پیاده‌روی می‌کردم. اگر مسیرش اتوبوس‌خور بودم با اتوبوس می‌رفتم وگرنه که تاکسی می‌نشستم. آن روزها تاکسی‌های اینترنتی هم نبود و بی‌ماشینی سخت‌تر می‌گذشت.

تا وقتی خودم تنها بودم مشکلی نبود. با بچه اما بی‌ماشین بودن عذاب بود. گاهی توی اتوبوس خوابش می‌برد و مجبور بودم از ایستگاه اتوبوس تا خانه سرِدوش بیاورمش. آن هم در جایی که دستم پر بود از وسایل بچه یا کیسه‌های خرید. در این شرایط هم باز ترسم از رانندگی به احساس نیازم به آن می‌چربید. برای مهد کودک و پیش‌دبستانی بچه سرویس می‌گرفتم. خودم هم با اتوبوس به سر کار یا دانشگاه می‌رفتم. عقد و عروسی و مهمانی‌ها هم با ماشین بقیۀ خانواده راهی می‌شدم.

بود و بود تا دخترکم رفت پیش‌دبستانی دو. پیش‌دبستانی‌اش از خانه دور بود و برای یک آدم بی‌وسیله خیلی هم بدمسیر. مثل روال سال‌های قبل برایش سرویس گرفتم. گفتند روز اول مدرسه‌ها خودتان بچه‌ها را بیاورید. برای برگشتن، سرویس مدرسه می‌رسانَدِشان. صبح زنگ زدیم تاکسی آمد و با آن رفتیم. ظهر که شد، سرویس جور نشده بود. بچه را با تاکسی فرستاده بودند خانه. اعصابم خرد شد. زنگ زدم دفتر سرویس گفتند راهتان دور است و کسی زیر بار نمی‌رود. گفتم پول بیشتر می‌دهم. گفتند دوسه روز طول می‌کشد. مدرسه گفت این دوسه روز خودتان بچه را ببرید و بیاورید تا سرویسش جور شود. اینکه بخواهم خودم با تاکسی بچه را ببرم و به خانه برگردم و دوباره ظهر به مدرسه بروم و با بچه به خانه برگردیم، نه منطقی بود و نه شدنی.

یادم افتاد به یکی از اقوام که توی یک محل زندگی می‌کردیم. مدرسۀ بچه‌هامان به هم نزدیک بود. زنگ زدم و شرایط را توضیح دادم و کمک خواستم. گفتم اینجور شده و حالا دوسه روزی بچه سرویس ندارد و من هم وسیله ندارم و اگر می‌شود شما این دوسه روز دختر من را هم ببرید، اگر هم حرفی ندارید که هزینۀ سرویس را به شما می‌دهم و کلاً شما بچه را ببرید و بیاورید. گفت نه، آنکه نمی‌شود و ممکن است بخواهم بچه‌ام را زودتر و دیرتر ببرم، اما این دوسه روز با من. خدا دنیا را به من داد. انگار باری از روی دوشم برداشتند. فردا صبح آمد دنبال دخترک و بردش و ظهر که شد هم او را آورد اما... عذرخواهی کرد و گفت نمی‌توانم دیگر ببرم و بیاورمش و می‌خواهم بچۀ خودم را هم بگویم همسایه‌مان ببرد و بیاورد و از این حرف‌ها. خیلی ناراحت و دست از همه جا کوتاه، زنگ زدیم به سرویس خواهرزاده‌ام که مقصدش خیلی هم فرق داشت با مقصد ما و گفتیم مشکلمان را. قبول زحمت کرد که در ازای هزینه تا اطلاع ثانوی بچه را ببرد و بیاورد. فردا هم طبق قرار آمد بچه را برد و آورد و بعدش هم از سرویس مدارس زنگ زدند و گفتند سرویس جور شده و دردسرهای من تمام شد و یک نفس راحتی کشیدم.

این دو سه روز به من خیلی سخت گذشت. اما باعث شد من به ترسم از رانندگی غلبه کنم. به خودم آمدم. با خودم گفتم اگر رانندگی بلد بودم اینجور نباید منت این و آن را می‌کشیدم. نیازم به رانندگی آنقدر پررنگ شد که ترس و این‌ها دیگر برایم اهمیتی نداشت. رفتم اسمم را کلاس رانندگی نوشتم. کلاس‌های عملی‌ام تازه شروع شده بود که یک پراید کارکرده هم خریدم به یازده میلیون تومان. هم‌زمان با یادگرفتن رانندگی از مربی نترس و دلیرم، پشت ماشین خودم می‌نشستم و تمرین می‌کردم. مادرم هم کنار دستم می‌نشست و ترسم را می‌ریزاند. پدرم تا گواهینامه‌ام را نگرفتم سوار ماشینم نشد. مادرم اما مثل شیر کنارم بود. خلاصه که آن دوسه روز سخت از من یک راننده ساخت. نمی‌گویم یک رانندۀ واقعی اما حالا یک رانندۀ خوشحالم که هربار پشت فرمان می‌نشینم می‌گویم خدایا شکرت. بعد از آن سختی‌های بی‌وسیلگی، حسابی از رانندگی لذت می‌برم. فرقی ندارد راه چقدر شلوغ یا دور باشد؛ مهم این است که بلد شده‌ام خودم را به مقصد برسانم.

سیاه سفید خاکستری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید