ویرگول
ورودثبت نام
nedasoltanih
nedasoltanih
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

جنگ آخر زمان، نه آخرین جنگ

این کتاب اثر ماریو بارگاس یوسا و ترجمه عبدالله کوثری است که توسط انتشارات آگه چاپ شده است و البته من نسخه فیدیبوی آن را خواندم.

کتابی که برای گم نکردن رد شخصیت ها باید لیستی از آن ها و توضیح مختصری در رابطه با هریک، همیشه همراهم می‌بود. اعجاب و گیرایی کتاب اما در تنیدن سرنوشت‌های به ظاهر بی‌ارتباط به هم، نثر جذاب، و آشنایی صحنه‌های متعددی با زندگی روزگار ماست.

داستان کتاب راجع به فرقه‌ای مذهبی در برزیل و شورش اعضای این فرقه علیه «جمهوری» است. تقدس خشک و بی‌انعطاف، شخصیت‌هایی که به شکلی بی‌بدیل شبیه واقعیت هستند، جنگی بدون قهرمان، بدون برنده و بدون افسانه‌سرای شما را در قریب ۱۰۰۰ صفحه با خود همراه می‌کند. بخش‌هایی از کتاب را با هم بخوانیم:

--

‫‫آن برادران با غریزه خطاناپذیرشان تصمیم گرفته‌اند بر دشمن مادر زاد آزادی، یعنی قدرت، بشورند. و آن قدرتی که آن‌ها را سرکوب می‌کند و حق دسترسی آن‌ها به زمین، فرهنگ و برابری را انکار می‌کند، مگر چیست؟ آیا همین جمهوری نیست؟ و این که آنها سلاح برداشته‌اند تا با جمهوری بجنگند دلیل این است که روش درستی را انتخاب کرده‌اند، یعنی تنها روشی که مردم استثمار شده برای پاره کردن زنجیرهاشان دارند و آن مبارزه قهرآمیز است.

--

‫باکونین می‌گوید جامعه خودش مقدمات جنایت را فراهم می‌کند و جنایتکاران صرفا ابزار اجرای آن‌اند.

--

‫فکر کرد «اینها عجیب‌ترین آدم‌های این سیاره‌اند». فکر کرد «قَدَری هستند، جوری تربیت شده‌اند که هرچه را زندگی به سرشان می‌آرد قبول کنند، بد یا خوب یا خوفناک».

--

‫نوستالژی نشانه‌ی کم دلی است.

--

‫هیچ چیز نمی‌میرد مگر وقتی که خودش بخواهد.

--

‫‫وقتی گال به آنها گفت که قصد دارد به سوی شمال برود، زن ریشدار و کوتوله تصمیم گرفتند با او بروند. خودشان هم دلیل این تصمیم را نمی‌دانستند. شاید دلیلش جاذبه‌ی او بود - اجرامی ضعیف که جذب اجرام بزرگتر می شوند- یا شاید، خیلی ساده، از آن روی که کار بهتری نداشتند، راه دیگری نداشتند با اراده‌ای که به مخالفت با مردی برخیزند که برخلاف خودشان، ظاهراً در تمام زندگی راهی مشخص را پیش گرفته بود.

--

‫انقلاب صرفاً سر مردم را از قید سرمایه و مذهب رها نمی‌کرد، بلکه از شر تعصباتی هم که در جامعه طبقاتی گرداگرد بیماری را می‌گرفت نجاتشان می‌داد. بیمار - و بدتر از همه، بیمار روانی - قربانی اجتماع بود در رنج بردن و تحقیر دیدن چیزی از کارگر و کشاورز و روسپی و دختر خدمتکار کم نمی‌آورد. مگر آن پیرمرد محترم امشب، وقتی که به خیال خودش از خدا حرف می‌زد، در حالی که در واقع حرفش از آزادی بود، نگفت که در کانودوس فقر و بیماری و زشتی از بین می رود؟ مگر این آرمان انقلابی نبود.

--

‫شرف، انتقام، آن مذهب سختگیر، آن قواعد دقيق رفتار - چطور می‌شد وجود این چیزها را اینجا، آخر دنیا، توضیح داد، آن هم میان مردمی که چیزی نداشتند جز مشتی ژنده پاره و شپش‌های توی آن. شرف، قسم، قول مردانه، این تجملات و بازی‌های پولدارها، بیکارها و طُفیلی‌ها - چطور می‌شد وجود این چیزها را توجیه کرد؟

--

‫«آدم اگر وطن نداشته باشد يتيم است». گالیلئو در دم پاسخ داد «این کلمه وطن یک روز از بین می‌رود. آن وقت مردم به پشت سرشان، به ما نگاه می‫‌کنند که خودمان را توی مرزها حبس کرده بودیم و سر چند تا خط روی نقشه همدیگر را می‌کشتیم، بعد می‌گویند «اینها عجب احمق‌هایی بوده‌اند»

--

.‫سلامت، مثل عشق، مثل ثروت و قدرت، خودخواه بود.

--

‫کوتوله و ژورما برای او تعریف کردند که دور و برشان پر است از تفنگ، باروت، خمپاره‌انداز و لوله‌های دینامیت. فهمید که این‌ها سلاح‌هایی است که از تیپ هفتم به غنیمت گرفته‌اند. آیا عجیب نبود که ناچار بودند میان این همه غنیمت جنگی بخوابند؟ نه، زندگی خیلی وقت بود که دیگر منطقی نبود، پس دیگر هیچ چیز عجیب نبود.

--

‫قحطی، گلوله باران، آدم‌هایی که شکمشان سفره شده بود و آن‌هایی که از گرسنگی مرده بودند. سگ یا پدر، ضد مسیح یا عیسای مقدس. فوری می‌فهمیدند که مسئول هر واقعه‌ای کدام یک از این دوتاست، یا نعمت بود یا لعنت. بهشان حسادت نمی کنید؟ اگر آدم بتواند خیر و شر هر چیزی را تشخیص بدهد همه چیز براش ساده می‌شود.

--

‫تصور مرگ یک نفر آسانترست تا مرگ صد نفر، یا هزار نفر. مصیبت وقتی تکثیر بشود انتزاعی می‌شود. آدم از چیزهای انتزاعی کمتر ناراحت می‌شود.

--

‫آدم‌ها به تدریج به هر چیزی عادت می‌کنند و راه‌هایی برای زیستن در کنار آن می‌اندیشند، مگر این طور نیست؟

--

‫در رویارویی با مرگ چیزی که خودش را نشان می‌دهد، والاترین احساس‌ها نیست، بلکه پست‌ترین و زشت‌ترین غریزه‌ها و پول‌دوستی و زیاده‌طلبی است.

--

‫برای این آدم‌ها مرگ مهم‌تر از زندگی بود. چطور می‌شد از کار این مردم سر در بیارد؟ اما، اگر آدم تمام زندگی‌اش مثل این لحظاتی بود که او می‌گذراند، شاید مرگ برایش تنها امید، یا همان‌طور که مرشد همیشه می‌گفت «ضیافتی» می‌شد.

--

‫این چیزی بود که در طول این چند ماه کشف کرده بود: فرهنگ و دانش دروغ بود، زنجیر پای آدم بود، چشم‌بند آدم بود. آن همه مطالعه ذره‌ای به او کمک نمی‌کرد تا خودش را از این تله خلاص کند.

کتابجنگ آخر زمانماریو بارگاس یوساادبیات پروبریده کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید