قدِ کشیده و مانتوهای کرم قهوهای بلند و به قدر کفایت گشادش، جذبهش را برای من دوچندان میکرد. دبیر انشاء دوران راهنماییم را میگویم. زنگهای انشای سه سالِ راهنمایی، گوش من پر بود از پیس پیس دوستانِ انشاءننوشتهای که میگفتند درباری درباری داوطلب شو!
نه اینکه از انشاهای من لذت ببرند (البته که میبردند دهان باز و چشمهای حیرانشان که این را میگفت) اما به قدری حرف برای گفتن بر روی کاغذ داشتم که میتوانستم کل 1.5 ساعت کلاس را برای آنها از فرهیختگی شبکه 4 تا برتری تاروپودگسسته علم بر ثروت و فلسفه حیات و علت بالارفتن آمار طلاق و ... همچون رادیویی که توسط نیروهای مزدورِ من تسخیر شده حرف بزنم.
انشاء نوشتن از تفریحاتم بود. حتی اگر ناظم سختگیرِ سبزه پوستی درحالیکه از بالای عینکش به من خیره شده بود موضوع انشاء پسرش را میسپرد تا برایش بنویسم، مینوشتم. البته همانجا دلم میخواست به او بگویم "انتگرال کجا به درد میخورد؟ به پسرت یاد بده از زندگیاش بتواند بنویسد." اما از ترس اینکه دیگر برایم موضوع انشاء نیاورد، نگفتم.
افسوس که بلبل درونم را در همان روزهای مدرسه راهنمایی دانش درست وسط خیابان شهید بهشتیِ بندرگز با بوی شورِ ماهیهای خلیج گرگان جا گذاشتم. (خوشبختانه باقی حیوانات درونم باوفاتر بودهاند به من)
تا اینکه به سالهای حساس و بحثبرانگیز 30 سالگی نزدیک شدم. انگار 30 سالگی من را در برابر خودم خلع سلاح کرده بود. دیگر نمیتوانستم صداهای مغزم را آرام کنم. تمام خودم را در 15 سال گذشته پیچیدم لای یک بغچه و انداختم ته انباری خانهای که دیگر انباریاش هم برای ما نیست.
در واقع 30 سالگیام بار سنگین نام تولیدکننده محتوا را به گردن من انداخت و رفت. دلم میخواهد جای دنجی گیرش بیاورم و به او بگویم: "تو همانی که دلم لک زده لبخندش را"
با یک چشم بر هم زدنی استعفایم تسلیم و آموزش تولید محتوا شروع شد. اصلا به همان راحتی که فکرش را میکردم، نبود. خیلی طول نکشید که مسئولیتهای سنگینی را بر دوش خود حس کردم. چرا که من باید خوراک ذهن مخاطب را میپختم. اگر مخاطب خوشش نیاید، یک ماجراست؛ اگر خوشش بیاید ماجرایی دیگر. صداهای وجدانم این سوی ماجرا سروصدایی راه میاندازند که اصلا کارت را درست انجام دادهای؟ اطلاعات درستی به خورد مخاطب دادهای یا فقط چشمانت به تعداد کلمات بوده و ماشین حساب؟
من عاشق نوشتن هستم. اما وقتی تولیدکننده محتوا میشوی باید از هر چه که از تو میخواهند بتوانی بنویسی و حرف بزنی. گاهی خلاف باورهایت. چون کارفرما و مخاطبهای خاصش به این شکل میپسندند.
روزهایی پیش میآید آنقدر ذهنم خسته و آشفته است که هیچ کلمهای از بین چروکهای مغزم عبور نمیکند تا بتوانم حتی پاراگرافی، مقدمهای یا گوشهای از محتوا را بنویسم. اما مانند فردی که کوسه به دنبالش است و در وسط دریا از درخت بالا میرود من هم چارهای ندارم جز نوشتن. در هیچ جای زندگیام به اندازه این لحظات، حسرت داشتن پدر پولدار جگرم را کباب نکرده است. J
از آشفتگی مغزم در حال انفجار است. و تنها توماس هریسِ درونم بیدار است که او هم دلش میخواهد سر بر پاهای هانیبال لکتر بگذارد و سکوتِ برههایی دیگر بنویسد.
کبرای بیچارهای هم دارم که گاه و بیگاه مردد میشود که آیا تصمیمش (پذیرفتن حرفه تولید محتوا) را بگذارد لب کوزه و ...
شاید یک مقدار از نظر شما آرمانگرایانه باشد اما گاهی نمیتوانم بین علاقهام به نوشتن و علاقهی شدیدترم به بوی اسکناس تعادلی برقرار کنم. یعنی با خودم میگویم: به خاطر پول بنویسم؟! میتوانم؟! ولی در نهایت چون شکم صاحبخانه هم به نوشتن من بند است و دولت هم پول آب و برق و گازش را از من میخواهد به ناچار مینویسم تا جماعتی را معطل خودم نکنم.
میدانید کجای نوشتن محتوا خوب است؟
درست آنجایی که به من میگویند که برای یک فرش مدل قجری محتوایی تولید کن. اگر بدانید چه داستانها و شخصیتهایی که در ذهن من خلق نمیشوند! شاید این داستانها و کاراکترها جایی هم در 500 کلمه محتوایم نداشته باشند اما کمک زیادی میکنند تا بتوانم آن فرش را هر چه زیباتر و دلنشینتر به مخاطب معرفی کنم.
اصلا عاشق آن هستم که به من بگویند راجع به رژیم کانادایی بنویس. لذتبخشترین کار، خلق داستان برای شروع آن محتوا ست. البته که کلنجار رفتن با گوگل را برای یافتن اطلاعات درست و حسابی هم دوست دارم.
راستی گوگل! همه آتشها از زیر سر او بلند میشود. زمانی که تمام نوشتنهایت را باید با الگوریتمهای دمدمی مزاج آن هماهنگ کنی همه چیز هیجانانگیزتر میشود.
فکرش را بکنید!
کرمهایی که میلولند میان کلمههایی که از لابهلای سلولهای مغزمان بیرون کشیدیم، گاهی مثل هلو و گاهی هم به سختی از سلولهای مغزیِ دچار یبوست. من عاشق گوگل و رباتهایش هستم.
من عاشق گوگل و رباتهایش و مخاطبها هستم. نوشتن برای مخاطب خیلی خوب است. وقتهایی که از مهاجرت به کانادا مینوشتم انگار یک نوجوان 18 ساله را نشاندهام روی صندلی و خودم هم روبهرویش. با تمام وجودم میخواهم به او بگویم آخر چرا باید مهاجرت نکنیم؟! کانادا با همه زیباییها و قدرت و تکنولوژیاش فردی مثل تو را بر روی سرش مینشاند. چرا که نه؟ (البته که نه به این شدت، اما واقعیتها را میگویم.)
حرف زدن با آدمها وقتی آن سوی مانیتور هستند را دوست دارم. مخاطب همان کسی است که نوشتن را کمی برای من آسان میکند. نوشتن برای آدمهایی که عشق در یک نگاه را تجربه کردهاند یا برای آنها که نمیدانند اصلا چرا از دیجی کالا خرید میکنیم؟ اصلا سخت نیست و لذت بسیاری دارد.
حرف از دیجی کالا شد! برندها به من انگیزه میدهند تا بنویسم. مهم نیست شما اسم لپتاپتان را چه گذاشتهاید؟، لپتاپ شما متعلق به برندی ست که در ذره ذرهاش شوق پیشرفت دیده میشود. شاید علاقهام به برندها بیربط نباشد به اینکه دانشجوی سال دوم MBA(مدیریت کسب و کار) هستم. درست است که دانشجوی پیام نور هستم و 3 ترم به خودم قول دادهام که دیگر سر امتحانات مجازی تقلب نمیکنم، اما به قول جناب آقای خیابانی اینها هیچ چیزی از علاقه من به برندها کم نمیکند. چرا که روزی میخواهم برند خودم را داشته باشم و دوست دارم کسانی باشند که با علاقه از برند من بنویسند و پیشرفت برند من آرزوی آنها برای من باشد.
حالا که فکر میکنم تولید محتوا را بیش از هر وقت دیگری دوست دارم.
با وجود آنکه جو حرفهایِ موجود، چیزی غیر از این میگوید، اما من همچنان از روی شور مینویسم و شعور، حتی اگر در مورد اجاره یک پنت هاوس باشد یا خرید سیسمونی ارزان. حتی اگر یک محتوانویس موفق در مسابقه محتوابازها از آب در نیایم باز هم باید بنویسم از روی شور و شعور. چرا که من یک تولیدکننده محتوا هستم.