ن گوهران
ن گوهران
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

دیجی خدا digikhoda

نمی دانم دیگران هم مثل من (من قبلا ها) اند؟ مثلا وقتی در متنی کوتاه یا انگیزشی می خوانند روزت را با یک فنجان چای یا قهوه داغ آغاز کن و مثلا لبخند بزن و فلان و بهمان... حس داشتن فنجان داغ چای و قهوه در کنارشان هیجان زده شان می کند؟ اما صبح که می شود فقط چای را می ریزند، یک حبه قند، شکلات ، شیرینی یا ... برمی دارند و بدون مزه مزه کردن خوشبختی داشتن فنجان چای داغ منتظر کمی سرد تر شدن آن هستند تا سربکشندش و سراغ کار دیگری بروند؟

زندگی ام از لحظه ای زیبا شد که لذت بردن از داشته هایم را آغاز کردم. همیشه از دیدن چراغ روشن خانه های دیگران از پشت پنجره در شب ها لذت می بردم.حس م یکرم الان چه خانه ی گرمی، چه عشقی و چه بوی غذایی پشت این پنجره در جریان است. از دیدن میز تحریردیگران در اتاقشان با لیوانی پر از خودکار و مداد. از دیدن تخت خواب کنار پنجره. ( یا مثلا خواندن تصویر سازی همین ها در یک نوشته.) از دیدن وسایل آشپزی در آشپزخانه دیگران. مثلا در خانه دیگران و یا در فیلم ها. حتی از اینکه می دیدم کسی راحت روی کاناپه خوابیده و گوشی اش را چک می کند حسی از لذت و آرامش غریب در من بوجود می آمد. اما نسبت به دیگران. این همه را می دیدم. اما برای دیگران بودنش گوشه ذهنم چشمک میزد.انگار من نمی توانم یا این ها را هرگز نداشته ام. مثلا من خودم روی کاناپه لم نمیدهم و گوش ا مرا چک نمی کنم. یا انگار که خودم وقتی درخانه ام هستم و چراغ خانه مان روشن است از بیرون در شب این روشنی خانه پیدا نیست یا انکه در خانه ی ما آن حس خوبی که فکر می کردم در خانه دیگران هست وجود ندارد.

من عاشق گرمایی بودم که در این خانه های با چراغ روشن وجود داشت. گرمای خانه ی خودم را پیدا نمیکردم. جایی در اعماق درونم خود را لایق حتی همین لذت های کوچک هم نمی دیدم. لذت بردن از نشستن پشت میز تحریر خودکاری از لیوان چوبی برداشتن و نوشتن. لذت آشپزی کردن با وسایلی که بعضی هایشان خیلی با مزه بودند. لذت شیرنی پختن و خمیر ساختن و بر میز کوبیدن.

انگار همه را می دانستم.حس می کردم. ولی تنها از دیدنشان یا از خواندشان خوشم می آمد و بلد نبودم وقتی خودم پشت میز کارم نشستم ،وقتی آشپزی می کنم، وقتی خمیر می سازم لذت عمیقم را نوش جان کنم. نمی دانم شاید منتظر کسی مثل خودم بودم تا از بیرون من را ببیند و از دیدن این داشته های شیرین کوچکم لذت ببرد. بفهمد که من خوشبختم. در حالی که نبودم. چون خودم خودم را خوشبخت نمی دیدم. زندگی ام از لحظه ای زیبا شد که دیدم روزمرگی ام در عین وجود ساده ترین چیزها می تواند رمان و یا فیلمی باشد که من از دیدن جز به جز فاکتورهایش حس خوبی پیدا می کنم.

وای. به درجه ای از عرفان رسیده ام که از پدال سطل زباله که باعث می شود بدون خم شدن زباله را داخلش بیندازم هم باعث سپاسگزاری ام می شود. بماند قهوه سازی که همیشه به قهوه مهمانم می کند. آن هم با آن فنجان کوچک و ساده ی سفید رنگش. ای جان. یا مثلا پنجره ای که رو به کوچه باز می شود و به دیدن آسمان میهمانم می کند. بله من همانی ام که شاید شما بگویید. من سرخوشم. گرچه سررسید قسط ها می آیند و کارت بانکی ام گاه پر و گاه خالی می شود. و من شکرگزارم برای اینکه می توانم پولی در بیاروم که با آن قسط هایم را بدهم. با آن قهوه بخرم برای صبح ها. با آن روسری های رنگی بخرم. من شکر گزارم برای تمام داشته هایم. و نداشته هایم را هم دوست دارم. آخر در عمق فهمیدن نداشته هاست که می فهمم چه می خواهم .آن وقت سفارش می دهم. به دیجی خدا ( digikhoda ). او هم سبد خریدم را پر می کند و ارسال درب منزل. به همین سادگی. به راستی قصه ی خواستن و رسیدن همین قد رساده است. شاید روزی همه اش را گفتم. اما کلید اصلی اش همین شکر گزاری است. باور کنید.

خوشبختی
سال ها سخت درس خوندم تا یه مهندس واقعی بشم، اما هرچی بیشتر پیش رفتم،نویسنده درونم بیشتر فریاد میکشید: نهه. تو یه دونه مهندس نشی چرخ دنیا وای نمی ایسته. تو فقط هرچی من میگم بنویس.بالاخره گفتم چشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید