ویرگول
ورودثبت نام
ن گوهران
ن گوهران
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دیوانه سازم خویش را

یه روز وقتی که حدودا 24 سالم بود فهمیدم علی رغم دخترخانومای اطرافم که حسرت 18-20 سالگیشون رو می خورن و هرسال از اینکه سنشون داره بالا میره یه کوچولو دلگیر میشن، من شور عجیبی از این افزایش سن بهم دست میده. اینکه میبینم امسال چه قدر بیشتر از سال پیش صبور شدم، چقدر گاردم نسبت به زندگی و آدما کمتر شده، چقدر کمتر می توسم از آینده یا از قضاوت ها، چقدر بیشتر عاشق زندگی ام و چقدر بیشتر خودمو دوست دارم خدا روشکر می کنم که اجازه داد این بالا رفتن سن رو تجربه کنم. امسال که رفتم تو 29 سال اون گوشه ی جمع، سی سالگی رو دیدم که با متانت و جاذبه ی خودش یه گوشه نشسته و تماشام می کنه. تو نگاهش چیزی شبیه تحسین می دیدم. انگار می گفت از اینکه می بینم اینطوری شوق استفاده از هر لحظه رو داری کیف می کنم. منتظرم که در آغوش بگیرمت.

یه روز وقتی که حدودا 24 سالم بود فهمیدم قراره وقتی که یه خانم مسن شدم، چند تا کتاب نوشته باشم و یه نویسنده ی عالی باشم. میدونین جالبش کجاست؟ اینکه اون موقعا من نمی نوشتم. من مدیر فروش یه شرکت تابلو برق سازی بودم. نمیدونم چرا اولین تصویر ذهنی که گوشه ذهنم پدیدار شد درباره خودم، یه خانم نویسنده ی مسن، جذاب ، آروم، نترس و با دوستی های ارزشمند بود. یادمه اینو به یه دوست گفتم. اونم گفت که حتما میشه. ولی از شما چه پنهون چون خودم نمی دونستم این خانوم نویسنده از کجا اومده یکم شک کردم. درسته وقتی که نوجوون بودم می نوشتم ولی نه اونقدری که نویسنده جان بخواد شورش کنه و دولت مرکزی خانوم مهندس رو برکنار کنه و سر کار بیاد.

این روزا که بیشتر از همیشه برای نوشتن وقت می ذارم، این روزا که دیگه رسما اعلام کردم ایها الناس خواهشا انقدر نگین که " تو انقدر درس خوندی که بشینی بنویسی؟ اینو که قبلا هم میتونستی! " من از همیشه ی عمرم خوش ترم. چرا؟ چون بالاخره دارم کاری رو که دوست دارم رو انجام می دم.

به قول بزرگان دینی مون، خدا را ، خدا را و خدا را ( تو رو خدا) برییید پی علاقتون. بخدا هرلحظه ای که دور از عشق تون سر می کنید حیف از عمره. حیفه که یک سال بوم سفید نقاشی روی پایه توی اتاق خاک بخوره و تو بشینی سطح مقطع نوترونیک حساب کنی و یکی بزنی تو سر خودت یکی تو سر کامپیوترت. حیفم میاد از روزایی که اونقدر بررسی سیستم های قدرت رو عمیق می خوندم که تو کنکور 100 زدم اما کم کم همه ی سیستم طبیعی و لطیف روح و روانم از رده خارج شد.

یه روز وقتی 29 سالم شد، یه تصمیم درست گرفتم. که نترسم. دوراندیشیایی که تا اینجای زندگیمو از ریخت انداخت رو بریزم دور. یه استاد عزیزی دارم که این شعر رو خوند و تو یادم موند که:

آزمودم عقل دور اندیش را .........................................................بعد ازین دیوانه سازم خویش را
چگونه با علاقه کار کنیم؟چطور بریم دنبال علاقه مون؟عشق به نویسندگیسی سالگی
سال ها سخت درس خوندم تا یه مهندس واقعی بشم، اما هرچی بیشتر پیش رفتم،نویسنده درونم بیشتر فریاد میکشید: نهه. تو یه دونه مهندس نشی چرخ دنیا وای نمی ایسته. تو فقط هرچی من میگم بنویس.بالاخره گفتم چشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید