ن گوهران
ن گوهران
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

مجسمه ای که دوستش نداشتی


مشکل کجاست؟ شاید آن جایی که تو عاشق من شدی، زمانی که خودم بودم. آزاد بودم. آزاد فکر می کردم. تو عاشق من شدی، عاشق فکر هایم، عاشق لباس پوشیدنم. ولی نمی دانم چه چیزی در حس لعنتی مالکیت وجود داردکه تا فرد دوست داشتنی ات را مال خود می کنی، تصمیم میگیری یک چاقوی تراش مجسمه ی گلی را برداری و شروع کنی به تراش دادنش برای اینکه به چیز دیگری تبدیلش کنید. در این مرحله تو من را از خودت و خودم میگیری. من هم با خیال احمقانه ای که ایثار و عشق می نامش برای آرام کردنت، روی میز مجسمه سازی ات آرام می گیرم.

لحظه ای می رسد که دیگر نه تو عاشق منی، نه من خودم را دوست دارم و نه حتی تو را. عجیب نیست؟ تو عاشق کسی شدی و تمام تلاش هر روزه ات را بر این گذاشتی که باب میلت تغییرش دهی. حالا دیگر این مجسمه ی دست ساز دل شکسته ات را خودت هم دوست نداری. تو بهانه می گیری و من چون خودم را ندارم ، حتی دیگر نمی دانم که باید برای شاد کردن تو چکار باید بکنم؟

تحقیراحترامتلاش برای تغییر طرف مقابل
سال ها سخت درس خوندم تا یه مهندس واقعی بشم، اما هرچی بیشتر پیش رفتم،نویسنده درونم بیشتر فریاد میکشید: نهه. تو یه دونه مهندس نشی چرخ دنیا وای نمی ایسته. تو فقط هرچی من میگم بنویس.بالاخره گفتم چشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید