حدودا بیست و اندی سال پیش همین روزا وقتش شد که من یک کلاس اولی باشم. چند روز قبلش با مامانم رفتیم خرید. از جزییات چیزایی که خریدیم زیاد خاطرم نیست ولی یادمه همه چی رنگی پنگی بود. زرد و نارنجی و قرمز و سبز و آبی...
اول مهر که شد من خیلی خوشحال بودم. صبح خیلی زود بیدار شدم و سریع لباس مدرسمو که شب قبل حاضر کرده بودم و هزار بار هم بهش نگاه کردم و همه چی رو چک کردم پوشیدم. صبحونه خورده نخورده راه افتادم سمت مدرسه.
انقد حس بزرگی داشتم که صلاح ندونستم با مامانم هماهنگ کنم که دارم میرم و اجازه بدم مراسم زیر قرانی و لای قرانی و اینها طبق روال سایر فرزندان بزرگتر خانواده انجام بشه.
خودم لباسمو پوشیدم صبحونه خوردم و قبل ساعت 7 آماده شدم. کفش هامو پام کردم. خدای من، یک موردی رو تو حساب و کتابام ندیده بودم که اجازه نمیداد کاملا مستقل باشم و منو به بقیه وابسته می کرد. من خوندن و نوشتن رو تا حدودی یاد گرفته بودم ریاضی هم بلد بودم ولی برای اینکه بخوام هر روز بند کفش هامو ببندم آماده نبودم. خدای من چقدر بد...
مامان! ماماااااان! بند کفشام، بلد نیستم ببندمشون.
وایسا داداشت الان برات میبنده.
آخه کی کله سحر پا میشه میره مدرسه. خدا به دادمون برسه ازین به بعد...
و خدا به دادشون نرسید ازین به بعد و من هر روز ساعت 6 بیدار میشدم و حاضر میشدم و صداشون میکردم که بند کفشمو ببندید. می رفتم دم در مدرسه انقد منتظر میموندم تا در و باز کنند.