دو روز که میگذارد خیال میکنم ماهها گذشته. چهرهات و حالات بدنت در دوردستترین جای حافظهام به یاد آورده میشود و بعد کم کم حبابهای سفید و گاهی بوی خاصی تنها یادگار آن دوران نه آنقدر دور میشود. وقتی سرعت زمان در برههای از زندگی تندتر میشود و در برههای ملالآور، سخت است تعادل را در زندگیم حفظ کنم. روزهای با تو آنقدر تند عبور میکنند که زودتر از آدمهایی که زمانهای ملالآور بیشتری داشتهاند، پیر خواهم شد. خلاصه آنکه همه اینها را نوشتم که خیال خودم را از بابت همه فکرهای در سرم راحت کنم. بالاخره نمیشود اما و ولی گذاشت. آن روز میرسد که تمام خاطرهها کهنه میشوند و تنها با صدای خاصی یا بوی ویژهای یا دیدن شیئی آشنا، دوباره تو و مرا در خود فرو میبرند.