ماجرای یک عشق حقیقی در ترکمن صحرا ؛ میان سولماز اوچی دختر زیبای روی قبیله گوکلان و گالان اوجا پسر پهلوان قبیله یموت. این در حالی است که قبیلههای یموت و گوکلان ، درگیری های خونینی داشته اند و حاضر به قبول چنین ازدواجی نیستند!
یک رمان بلند ایرانی به قلم «نادر ابراهیمی»که در هفت جلد منتشر شده است. درواقع عشق سولماز و گالان ماجرای جلد اول است و شخصیت قهرمان این رمان بلند ، نوه گالان است ؛ دکتر آلنی آق اویلر.
آنچه که در این رمان بلند توصیف شده ، مبارزات انقلابی معاصر است که در دل ترکمن صحرا روایت می شود . ایده اولیه این رمان را « دکتر خدر فروهر ترکمن » با روایت کردن از اجدادش به نادر ابراهیمی میدهد.
در جایی از جلد اول میخوانیم:
«پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد
مادرم گریه میکند از سولماز بگذر
که مرگ میآورد
خواهرهایم به من نگاه میکنند ... با خشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز ...
اینها چه میدانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است...
به کوه میگویم سولماز را میخواهم
جواب میدهد من هم ...
به دریا میگویم سولماز را میخواهم
جواب میدهد من هم ...
در خواب میگویم سولماز را میخواهم
جواب میشنوم من هم...
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را میخواهم
زبانم لال ... چه جواب خواهد داد؟»
« یک نوع از انسان بیشتر وجود ندارد ، آن هم انسان سیاسی ست. »
نادر ابراهیمی حدود سی سال از عمرش را پای نوشتن این اثر میگذارد که به عبارتی نصف عمر اوست ! از روی این اثر ، یک سریال به کارگردانی نادر ابراهیمی ساخته شده است. سریال در سه بخش « گالان و سولماز » ، «درخت مقدس » و « اتحاد بزرگ » ساخته شده است که در نهایت آشتی بین دو قبیله یموت و گوکلان را به تصویر میکشد .( مانند خود کتاب )
« مرا به شعر های خوبم بشناس و صدای خوش سازم
مرا به کینه کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم
مرا به اسبم بشناس و به آتشی که در صدها چادر انداختم
مرا به نامم بنام ؛
گالان اوجا ، گالان اوجا ، گالان اوجا...
ای پسر ، تو از کدام قبیلهیی
که در برابر گالان اوجا نشسته سخن می رانی؟
ای دختر ، تو از کدام خاندانی
که رخ از گالان اوجای یموتی میگردانی؟
مگر صدای سم اسبم ، صدای تفنگم و صدای سازم را نشنیدهیید؟
اگر پسر دو سالهات ، خوب اسب نمیتازد،
اگر پسر چهار سالهات ، تیر انداختن نمیداند،
اگر دخترانت خنجر کشیدن را یاد نگرفتهاند ،
آنها را به من بسپار_ به گالان اوجا ، شاعر وحشی_
تا آنها را به راستی ترکمن به تو بازگردانم...»
« - بی عرضگی خودت بوده پسر! اگر سینه ات را سپر کرده بودی گلوله وسط قلبت میخورد نه پایین پایت. این تیر خوردن ها مایهی خجالت قبیله یموت است ... »
« سولماز ، نگین صحرا بود.
هیچ نوجوانی در تمام قبیله گوکلان نبود که سولماز را دیده باشد و عشق سولماز ؛ منهدمش نکرده باشد.»
« سولماز ، گل آتش بود _ که اگر در چادر بیوک اوچی می ماند ، چادر بیوک اوچی را عاقبت به آتش میکشید ، و اگر نمیماند ، نیمی از صحرا را. سولماز چنان خواستنی و شیرین بود که ملّا ها، اگر در رهگذرش قرار میگرفتند بی قرار میشدند و تبارک الله گویان از کنارش میگذشتند. و پیرمردان مقدس ، چنان بر حرکاتش خیره میماندند که نمازشان را قضا میخواندند.»
لینک دانلود کتاب از طاقچه رو این پایین گذاشتم❤️