نه از نزدیک تلویزیون نشستن و موبایل میآید، نه بخشی از زندگی خستهکننده و مزخرف خرخونی است. از شکم مادرت با قرنیه های ناقص متولد میشوی و خیال میکنی واقعیت همین هایی است که میبینی. آدم ها، اغلب مجسمه های متحرکی هستند که اجزای صورت ندارند. نقاشی های روی دیوار، رنگهای پاشیده شده بیهدف به بومند. نوشته های کتاب روی کاغذ سایه میاندازند، انگار که از صفحه جدا هستند. دنیا شبیه به فیلمی است که در حال دویدن گرفته شده باشد.
همه اینها تا وقتی است که بفهمی واقعیتی که دیگران میبینند با واقعیت تو فرق دارد. میگویند باید درمان شوی. تمام آنچه تا کنون واقعیت میپنداشتی ناگهان دروغی بزرگ میشود. دنیایت را در یک قاب چند سانتیمتری، به یک تکه شیشه محدود میکنند و میگویند این حقیقت است. حالا تو دو دنیا داری. واقعیتی که با آن به دنیا آمدهای و با آن اولین تجربههای زندگیات را داشته ای و با آن به اولین باورهایت رسیدهای. و واقعیتی که این تکههای شیشه به تو دادهاند تا باور کنی و به آن معتقد شوی.
حالا (احتمالا در حوالی کودکیات) به هر چیزی که میبینی مشکوکی. شاید برای اولین بار واقعیتها، یا اصلا اساس وجود در ذهنت زیر سوال میرود. حالا فهمیدهای که تمام واقعیتهای زندگی با یک تکه شیشه شکل دیگری میشوند. به این فکر میکنی که اگر واقعیت یگانهای وجود ندارد و چگونگی هر چیز به چشم بیننده آن بستگی دارد، شاید آن چیز اصلا واقعیت نداشته باشد. دیگر به چشمهایت اعتماد نمیکنی و نمیدانی این چیز، وجودی حقیقی دارد یا ساخته ذهن، یا حتی چشمان توست.
ناگهان، بدون این که بدانی با دنیایی انتزاعی مواجه میشوی. حالا میدانی که واقعیت، هزار شکل و قیافه دارد. در خودت، یک توانایی خارقالعاده برای خلق کردن احساس میکنی. کم کم، آن قدر مهارت پیدا میکنی که میتوانی واقعیت جدیدی را در کمترین زمان بسازی و در آن زندگی کنی، آن قدر عمیق که دنیای جدیدت تو را به ماجراجویی ها و اتفاقات تازه بکشاند. میتوانی در واقعیتهایت سفر کنی، هر کسی باشی و هر چیزی را تجربه کنی. میتوانی...
به زودی واجد شرایط برای عمل جراحی چشم میشوی. بعد از چند دقیقه، دیگر آستیگمات نیستی و به آن خرده شیشهها هم نیازی نخواهی داشت. اما دیگر خیلی دیر شده است.
خیلی دیر.