نگار عقیق
نگار عقیق
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

قصه‌های بانکی!

کار اداری و بانکی اصولا فرایند جذابی نیست. مجموعه‌ای است از عملیات کشدار و احراز هویت زورکی و کاغذبازی و چنین و چنان. این روزها هم که به لطف اینترنتِ قطره‌ای و تکنولوژی، همه زورمان را می‌زنیم تا مسیرمان به بانک نیفتد. ولی زندگی که جریان داشته باشد، هرچقدر هم که کرونا به کمر جان و مال مردم زده باشد، چند صد بانک کشور باید همیشه بچرخند تا پولی که نیست و بودجه‌ای که تمامش کسری است، بچرخد و بگردد و معلوم نیست آخر به کجا برسد.


ساعت نه صبح، سحرخیزانِ هشت صبحی رفته‌اند و فعالانِ اقتصادی هنوز نیامده‌اند. باجه را خالی کرده‌اند برای ما آدم معمولی‌ها. کارمندان هنوز چای سر صبحشان دستشان است. آقای خوشروی باجه چهار که فراخوانم کرده (و خوشرو فامیلی‌اش نیست)، نگاهی به کارت ملی‌ام انداخت. زیرلبی گفت: «متولد هشتاد!» حق دارد بنده خدا. کسی باورش نمی‌شود دهه هشتادی‌های نخواستنی و به قول بزرگترها گودزیلا، فاز شخص حقیقی بگیرند و بروند بانک. نفس عمیق باید می‌کشید و بیست سالگیِ ما را هضم می‌کرد.


خانم مسنی از در بانک آمد تو و شماره گرفت. خانم ایکس از پشت ماسک خال خالی‌اش گفت: «مادر جان، باجه یک از اون طرفه، بفرمایید». بعد رو کرد به باجه یک: «آقای ایگرگ، یه مادر بدون ماسک داره میاد سمتت!» الحق که سالمندان مملکتم جان بر کف شده‌اند. البته که رعایت پروتکل پیر و جوان ندارد، و الحمدلله در محل ما، از هر ده نفر نهایتا شش نفرشان ماسک می‌زنند، ولی چشم امید ما لااقل به همین کوه‌های تجربه است که سرمشق دیگران بشوند! نه این که منتظر تذکر آقای ایگرگ بمانند تا ماسکشان را از کیفشان دربیاورند! به قول خانم ایکس: «والا من نمیدونم این مادر که باید بیشتر از ما بترسه، چطوری جرأت می‌کنه یه ثانیه بدون ماسک راه بره؟»


نفر بعدی، علی آقا بود که طبعا اسمش را وقتی در باجه کناری بود شنیدم. علی آقا جوانی بود خوش بر و رو (بله که از پشت ماسک هم می‌شود بر و رو را ارزیابی کرد!) که سن و سالش داد می‌زد برای چه آمده است. خانم ایکس هم زرنگ است که زود پرسید: «وام مسکن یا ازدواج؟» علی آقا که شاید لبخندی پشت ماسکش زده بود، شاید هم یک قطره ترس از ستون فقراتش هُری ریخت پایین، گفت: «ازدواج.» ای کاش آن هفتاد یا صد میلیونی که قولش را داده‌اند بدهند علی آقا. ای کاش سر چند برابر پس دادنش چین و چروک به صورتت نیفتد.


آقای خوشرو ارجاعم داد به باجه شش به بهانه تعریف امضا و ماجرا. آقای زرد آنجا مشغول کاغذبازی بود (که طبیعتا زرد رنگ لباسش است، نه فامیلی‌اش)، اتفاقا از این کاغذ زردها هم پر می‌کرد. پرسید: «امروز چندمه؟» سوال همیشگی. مخصوصا این روزهای کرونایی که هر روزش شبیه هم است، اصلا فرقی نمی‌کند امروز چندم است. اما وقتی پرسید «کدوم برجیم؟» دیگر زیادی عجیب بود. البته که آقایان ذاتا و ژنتیکی بی‌حواسند، اما شهریور دیگر از در و دیوار و آسمان و زمین می‌بارد. توضیح و توجیه آقای زرد اما این بود: «آخه من همش سر و کارم با تاریخ میلادیه!» معلوم بود فکر من و خانم باجه شش یکی است: «مارو دور ننداز برادر!»


برگشتم به آقای خوشرو که حالا چند رنگ کارت چیده بود تا انتخاب کنم. قرمز، آبی، نارنجی، طوسی، چه فرقی می‌کند آقا، مهم توی کارت است. به قول شاعر: گرچه باطن هم ندارم، اهل ظاهر نیستم! حالا قبول، دلمان را به رنگش هم خوش می‌کنیم، آبی! سرش را بلند کرد و با چشمانی تنگ کرده پرسید: «استقلالی هستی؟» پای کل کل که درمیان باشد، دیگر چه اهمیتی دارد که باشگاه و لیگ و اساسا کل فدراسیون فوتبال مملکت شوخی است؟ «بععععلههههه!» به نشانه تاسف سری تکان داد و گفت: «ما برای استقلالی‌ها کار نمی‌کنیم.» خندیدیم ولی انتظاری هم نداریم آقای خوشرو! مگر مدیران باشگاه برای استقلالی‌ها کار می‌کنند که شما بکنید؟


وقتی داشتم می‌رفتم، علی آقا هنوز از این باجه به آن باجه پاس‌کاری می‌شد. «آدرس من... آدرس من که همان آدرس پدرم است، با خانواده زندگی می‌کنم. نه... خودمون تهران نیستیم... خب به آدرس همسرم... به آدرس ایشون که دیگه میشه...» چشمان منتظرش هر لحظه خسته‌تر می‌شدند. گرفتارت کرده‌اند علی آقا، ولی مبادا کم بیاوری! پس فردا روزی، بچه‌های شما و بچه‌های ما این خاطره‌ها را می‌خوانند و از ما و شما می‌پرسند: «راس راسکی این بود وضعتون؟ آخی!» و می‌خندند، می‌خندند علی آقا، از ته دل.

13 شهریور 1400 (شنیدی آقای زرد؟ بنویس.)

بانکوام ازدواجاستقلال
دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران، که در مربع «فیزیک، فلسفه، موسیقی و ادبیات» می‌گردد و هر از گاهی، آنچه در هزارتوی مغزش گیر افتاده است را به کمک واژگان سردرگم از قفس آزاد می‌کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید