برای اینکه ساعت ۴:۳۰ صبح به خودم یادآوری کنم انسان موجود عجیب و ترسناکیه این نامه رو مینویسم:
سلام عزیزم ؛
امروز که ۲۵ سالت است باید بدانی و فردا که ۷۰ سالت شد باید به خودت یاد آوری کنی که انسان موجود ترسناک و عجیبی است و هرکاری ازش سرمیزند .
حتی تمام آن کارهایی را که قول شرف داده بود و برای همه شاخ و شونه کشیده بود که هرگز سمتش نمیرود .
پس بهتر است نسبت به خودت محتاط باشی و نه حتی خیلی خوش بین.
یادم میاید مرد شریفی را میشناختم که قسم خورده بود تا ابد پایبند زندگیش باشد و شرافتمندانه زندگی کند ؛ اخر سر نمیدانم که چطور شد و چرخه برایش به کادم سمت چرخید و خبرش به گوشم رسید که همه ی قول هایش را زیر پایش له کرده و سیگار دود کرده و با آتش ته سیگارش قول های له شده اش را به خاکستر نشانده.
ان جا بود که تن و بدنم از خودم لرزید .
استادم میگوید که انسان میتواند پست تر از حیوان شود ، راست میگوید .
من این را در ۲۵ سالگی در خودم دیدم ،گاهی دیدم که رنج آدم ها غم من را کوچک تر کرده است ،چرا که احساس کردم من تنها آدمی نیستم که غصه گریبانم را دو دستی گرفته است و رهایم نمیکند.
البته گاهی هم خیلی بزرگتر کرده . بستگی به حال و هوایم دارد و اینکه چه نقابی بر چهره ام دارم .
این را میگویم عزیزم و سخن کوتاه میکنم چون میدانم هم زمانی که این نامه را مینویسم ترس همه ی وجودم را فرا گرفته هم زمانی که میخوانمش :
تو در بدی رشد نکردی اما بدی دیدی ، اگر یادت نمیاید این از روان مهربانت است که میخواهد ازت محافظت کند.
تو رنج دیدی و اما در رنج زندگی نکردی ؛ اما بدان که جای زخم ها هرگز از بین نمیرود . چه زخم هایی که خوردی چه زخم هایی که میزنی
یادت بیاید که دنیا همیشه یک برگی در مشتش دارد و تو را همیشه از برگ آخر میترساند .
اما تنها برگی که باعث باختت میشود ، برگ دنیا نیست ، برگی است که تو بازی میکنی ! پس سنجیده بازی کن ، عین یک سرباز در میدان جنگ نهایت توانت را به خودت و دنیا نشان بده.
هرگز احساس خوبی مطلق و بدی مطلق نکن ! چراکه تو ترکیبی از هر دو هستی و از جایی به بعد سعی کن بین هر دو راهی که قرار میگیری ، ورژن بهتر خودت را زندگی کنی ، مسیر مستقیم برای به انتها رساندن این راه . برای اینکه لحظه ی مرگت، خودت ، دنیا و همه ی مردم از اینکه تو بودی و زندگی کردی خوشحال باشند.