راستش تا همین چندی پیش فکر میکردم روزهای خاصی مثل تولد ، سالگرد عروسی ، سالگرد اولین دیدار و هزار روز مناسبتی دیگه باید خیلی روزهای خاصی باشند.
همین توقعم از اون روزها به عنوان یک روز فوق العاده و بینظیر باعث میشد دائما احساس افسردگی و سرخوردگی داشته باشم ؛ چون واقعیت ماجرا این بود که روز تولدم یا سالگرد عروسیم یه روزی بود مثل بقیه روزهای زندگیم . از خواب پا میشدم مشغول برنامه ی اون روز میشدم ، نهایتش یک بعد از ظهر رو با عزیزانم میگذروندم و همین ، تمام .
و فرداش دیگه تولدم نبود و من احساس میکردم یه روز خیلی فوق العاده رو از دست دادم و یه سال دیگه طول میکشه تا به اون روز برسم . همین مساله باعث خشم و افسردگیم میشد و احساس میکردم بقیه ی ادما خیلی تولد های فوق العاده ای دارن و این فقط منم که روز تولدم تباه شده .
و فرداش دیگه تولدم نبود و من احساس میکردم یه روز خیلی فوق العاده رو از دست دادم و یه سال دیگه طول میکشه تا به اون روز برسم . همین مساله باعث خشم و افسردگیم میشد و احساس میکردم بقیه ی ادما خیلی تولد های فوق العاده ای دارن و این فقط منم که روز تولدم تباه شده .
الان که در عنفوان ۲۶ سالگیم هنوز هم این فکر و خیال های سیندرلایی میاد تو ذهنم اما وقتی تجاربم رو کنار هم میچینم میبینم که واقعیتش هر روز باید تولدم باشه ، هر روز باید تلاش کنم روز فوقالعاده ای داشته باشم اما نه از نوع سیندرلایی از نوع واقعی و سازنده .
هر روز باید یاد بگیرم به عرض و کیفیت زندگیم اضافه کنم منتهی آخر روز نباید خشم و افسردگی به سراغم بیاد باید بدونم که ۷-۸ ساعت دیگه زمان این میرسه که بهتر از دیروزم باشه و تولدم باشه .