یک نفر پیوسته در درونم میگرید
روزهایی هست که به خودم میگویم . این خاکستر دیگر تاب و توان زندگی ندارد . این حیات به مشتی خاکستر نشسته است .
اما یادم میافتد که تاریخ نشان داده است انسانهایی با ارزش نام گذاری انسان از همین خاکستر ها برخاسته اند .
انهایی که در تاریکی تنها و تنها و تنها به امید زنده ماندند . انهایی که بعد ها شده اند مفهوم امید و روشنی برای دیگران .
انهایی که درد هایشان شده است پل صراط و انها را از جهنم بیرون کشیده است .
انهایی که رنج هایشان برایشان گلستان ساخته است .
انهایی که دریا را شکافته اند .
انهایی که جز شمشیرشان یاری نداشته اند ؛ شمشیری نه برای جنگ بلکه برای فرخو کردن بدی هایشان .
یک نفر امروز در درونم پیوسته میجنگد . که از پای نیافتد ،که از راه ننشیند .
امروز که اینها را مینویسم یک نفر در درونم پیوسته میگرید و دیگری پیوسته در درونم میجنگد . یک نفر در درونم پیوسته با اشک هایش میجنگد .
دیروز استادم گفت که انسان است که به هر چیزی معنا میدهد . معنای امروز زندگی من گم نشده است اما کدر شده است .
دیروز به خودم گفتم باید لایه روبیش کنم .
امروز با شمشیرم تار های عنکبوتش را میگیرم و با اشک هایم پاکش میکنم .
باید از این اتشی که به جانم افتاده است گلستان بسازم . باید ابراهیم زندگی خودم باشم. باید موسی باشم . حافظ باشم و مریم میرزاخانی باشم .
باید زخم هایم را طلایی کنم که یادم بماند ، زخم هایم هستند که کلید راهم میشوند .
باید اشکهایم برکه ی خرد زندگیم را پر کند .
باید جانی تازه به زندگیم ببخشم ، از میان جنگل های وهم الود خشم هایم ، ترس هایم ، غم هایم استوار رد شوم .
باید سیمرغ شوم و از خاکسترم برخیزم .
امیدوارم خود اینده ام دستم را بگیرد و برایم پیامی بفرستد. برایم از روز های روشن بگوید . برایم مرهم باشد .
یادمان نرود انسان به امید زنده است و انسان برای خودش نه بلکه برای دیگری زنده است .