راستشو بخوای آدمیزاد اول باید به خودش وفادار باشه و بعدا به دیگران .
من همش از قول هایی که به خودم میدم فرار میکنم . این یعنی با خودم رودربایستی ندارم و همین مساله است که ۴ صباح دیگه گریبانم رو میگیره ول نمیکنه .
برای اینکه هر جور شده سر قولم وایستم رفتم و دوییدم ؛ جات خالی عزیزم خیلیم بد شروع کردم واسه همین هنوز یک سوم راه رو نرفته زوارم در رفت و هن و هون کنان بقیه ی مسیر رو خودم و کشوندم . با همه ی اینها مسیر رو کامل کردم و به خودم آوانس الکی ندادم .
عزیزم خستگی بعد از دو عجیب میچسبه اونم دو ای که به خودت قول داده باشی و با سختی و بدبختی خودت رو مجبور کرده باشی .
همه ی اینها رو گفتم که تعریف کنم برات توی راه پیرمردی رو دیدم که دست به کمر پیاده رو را طی میکرد.
از کنارش که رد شدم احساس کردم با پیری های خودم رو به رو شدم . لحظه ای که دست به کمر و به یاد جوونی ها پیاده رو های محله رو طی میکردم . احساس کردم اونم همین حس رو داره ؛ جوون تیزی که داره با سرعت از کنار پیرمردی کند و آروم میگذره !
دروغ چرا اگه با من بود دلم میخواست باهاش برم همون پارک اردیبهشت نزدیک خونه و ساعت ها واسم تعریف کنه ! از جوونی هاش ؛ از انتخاب هاش و از اینکه الان خوشبخته ؟ و چیکار میکنه !
پیری مساله ی عجیبیه عزیزم ؛ من تو اوج جوونی هر روز به پیری خودم فکر میکنم و تلاشم اینه که تو پیری هام خوشبخت و راضی باشم. اینکه الان احساس خوشبختی داشته باشم ملاک نیست عزیزم .
جوونی دوره ی گذر و گذاره ؛ دوره ی تیز و سریع بودن ! دوره ی از مرحله ای به مرحله ی دیگری جهیدن .
اما امان از پیری عزیزم ؛ امان از ساعت هایی که دیگه کند میگذرن و گاهی نمیگذرن !
امان از تنهایی و خستگی مفرط و بی خوابی .
امان از درد زانو و کمر و فکر بچه ها ؛ من این پیری رو انتخاب نکردم عزیزم .
من پیری شاد و سرحالی رو انتخاب کردم که حرفها و داستان های زیادی برای گفتن داره و درس های عجیب و نایابی برای زندگی .
دلم پیری فرزانه وار میخواد .
برای رسیدن به پیری فرزانه وار باید الان در عنفوان جوانی به خودم وفادار باشم .
وفاداری حکم اول فرزانگیه عزیزم !