همه چیز از آن شب سرد پاییزی شروع شد. همان شبی که من و بابام، جلوتر از بقیه، توی پارک راه میرفتیم. آنموقع نُه سالم بود و بابا هم جوونتر از الآن. سر به هوا، به ماه نگاه میکردم و توی دلم مطمئن بودم بابا هم دارد موقعیت ستارههای آسمانِ شب را توی ذهنش مرور میکند. درون ذهن من اما موج دیگری تلاطم میکرد. درست مثل یک جرقهای درخشیده بود و هیچجوره خاموش نمیشد. زیرلب زمزمه میکردم《 پس آفرینندهی خدا کیه؟》سرتاسر وجودم را یک حس سرزنش توام با ترس پر کرده بود. چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم؟ چرا به این سوال فکر میکردم؟
رویم را به سمت بابا چرخاندم تا مثل همیشه، اولین نفر، سوالهایم رو از بابا بپرسم. بابا همیشه برای هر سوالی، یک جوابی داشت.
اما اینبار از سوالم ترسیده بودم. نکند من مثل آن داستانی که معلم قرآنمان تعریف میکرد، کافر شده بودم. نکند من دیگر خدا را دوست نداشتم. اگر بابا از سوال توی ذهنام باخبر شود، چه فکری در مورد من میکند؟ و و و...
دوباره سرم را آوردم پایین و چند قدمی با خودم کلنجار رفتم. لحظهای بعد، بیهوا سرم را بگرداندم و بیمهابا پرسیدم《خدا رو کی آفریده بابا؟》.
کار از کار گذشته بود و من تمام مغزم رو برای بابا خالی کرده بودم. برایش توضیح دادم که اگر خدا مارو آفریده، پس باید یک خدای دیگری هم باشد که او را آفریده باشد و همینجور بعد و بعدترش. بابا حرفهایم را فهمیده بود اما دلیل جواب ندادنش چیز دیگری بود. بابا برای اولین بار بود اعتراف میکرد نمیداند و از من میخواست که خودم به دنبال جوابم بگردم. جا خورده بودم و دیگر حرفی نزدم.
سالها گذشت و آن شب و آن سوال، هر روز به رنگهای مختلف در ذهن من هربار و هربار نقش میبست و بدون جواب رها میشد. مثل یک تومور خوشخیم که هرازچندگاهی تکانی میخورد و ترسش تمام وجودم را فرا میگرفت. مثل حس یک گناه قدیمیِ یک گناهکار، که هیچ وقت بخشیده نشده بود.
درست مانند آنکه میگفت《هیچ دلیل قانع کنندهای نه برای اثبات وجود خداوند و نه برای انکارش فعلا نمیشناسم و شک مثل آونگی دائم مرا به سوی ایمان و کفر میبرد و میآورد.*》
گذشت و این گناهکار چندین و چند بار ذهنش را زیر و رو کرد. به هر دری کوبید و از هرکسی سوال کرد. هرکسی یک جوابی میداد. یکی میگفت نباید در این مسائل تفکر کنی و دیگری میگفت از درک انسان خارج است. اما در این بین، جوابی دلم را گرم کرد. منطقم قبولش داشت و دلم راضی بود. او میگفت《هرچه میخواهی اسمش را بگذار اما برای اینکه در این تسلسلِ وجودِ گردآب گونه، غرق نشوی، باید بپذیری که یک چیزی از همان اول وجود داشته و خواهد داشت. یک وجودی که خودش واجبالوجود است و حضورش به هیچ چیز نیاز ندارد و پایه و اساس وجودیت است. شاید تو اورا خدا بخوانی و آن دانشمند هستهای ماده و ضدماده. شاید تو او را نزدیکتر از رگ گردنت حس کنی و او در دورترین ستارهی ممکن! اما او هست. همیشه بوده و خواهد بود. او بوده تا تو به وجود بیایی که فکر کنی که او کیست و چگونه تا کنون بوده است!
تو باید تفکر کنی که او در تو از وجودش دمیده و وجود تو به وجود او بسته است. حالا تو هرچه میخواهی نامش را بگذار. گاد، خدا و الله همهشان یکیست. تنها کافیست که حضورش را لمس کنی و باورش داشته باشی. 》
راست میگفت. منطقش را دوست داشتم. اما شاید این منطق سالیان بعد رشد کند و پختهتر شود. شاید تغییر کند و شاید هم ثابت بماند. اما مثل یک گنج تازه پیدا شده برایم دوست داشتنیست. گنجی که خودم به دنبالش گشتم و خودم. حال اما این را میدانم که اگر روزی، دختر کوچولویم ازمن، این سوال را پرسید، جوابش را چه بدهم. و آن قطعا جوابی غیر از جوابِ بابا نخواهد بود.