
نگار…
یه دختر با هزار تا رویا.
داشت راهشو میرفت،
کتاباشو ورق میزد، به دکتر شدن فکر میکرد،
به روزی که روپوش سفید بپوشه،
به روزی که روی صحنه بدرخشه…
هم دکتر، هم بازیگر.
همه چیز تو مسیر خودش بود
تا اینکه…
یههو همه چی عوض شد.
یه صدا، یه چهره، یه آدم…
و دلش، بیهوا گره خورد به کسی که نمیشد داشتش.
کسی که ستاره بود، دور، مشهور…
اسمش امیر بود.
اما نه هر امیری…
امیر مقاره.
نگار دیگه اون دختر قبلی نبود.
یه جور دیگه زندگی میکرد…
با آهنگاش میخندید، با غماش اشک میریخت.
اگه اون حالش خوب بود، نگار هم حالش خوب بود.
و اگه ناراحت بود، دل نگار میلرزید…
هیچوقت هم نفهمید که نگاری هست
که نفس میکشه با صدای اون،
که زندگی میکرد با خاطرههایی که هیچوقت وجود نداشتن…
اما نگار یه روز،
توی آینه به خودش گفت:
"من قراره زندگی خودمو بسازم.
نه برای اون، نه برای هیچکس…
فقط برای خودم."
و برگشت…
به کتاباش، به آرزوهاش، به آیندهای که منتظرش بود.
با اشک، با بغض، با زخم…
ولی با قدرت
چند سال بعد…
نگار حالا دکتر شده بود.
یه دکتر مهربون که وقتی وارد اتاق بیمارش میشد، لبخندش از درد کم میکرد.
همزمان هم تو تئاتر بازی میکرد، آروم و دلنشین… درست مثل همیشه.
یه روز، برای یه پروژه مشترک هنری–درمانی دعوت شد.
همکاری با چند هنرمند برای کمک به بچههای سرطانی.
وقتی وارد سالن شد، دید امیر اونجاست.
با بچهها شوخی میکرد، آواز میخوند…
همونقدر درخشان، همونقدر زنده.
برای لحظهای نگاشون به هم گره خورد.
نگار لبخند زد، همون لبخند سادهای که سالها تو دلش مونده بود.
امیر جلو اومد.
آروم گفت:
"تو هم یکی از اون آدمایی هستی که به دنیا نور میدن… فقط دیر دیدمت."
نگار گفت:
"مهم اینه که بالاخره دیدی."
نه قولی رد و بدل شد،
نه گذشتهای شکافته شد.
فقط دو دل…
که توی زمان خودشون،
آروم به هم رسیدن.
و توی اون پروژه،
همه چیز قشنگ بود.
هم بچهها لبخند زدن،
هم نگار و امیر.
همه چیز،
درست همونطور که باید،
اتفاق افتاد…
پایان.
---