چند سال پیش، برای مدتی کارم به یکی از خیابان های شلوغ شهر افتاده بود.
در رفت و آمد هایم، روزی دو بار از کنار پیرمرد فال فروشی که در گوشه ای دنج بساط پهن کرده بود، می گذشتم.
یک روز از من خواست فالی بخرم.
گفتم: با اینکه می دانم تفسیر همه فال هایت یکی است. باشد قبول، فالی به من بده.
متوجه شد، بدون نیت، فقط می خواهم فال بخرم.
از حالت خمیدگی و قوز در آمد; گفت: راز می داند.
می گفت: فال هایش دلخوشی می آورد، خیال را آسوده می کند، امید می بخشد.
راست می گفت، چند وقتی دلم خوش بود به تفسیر شعر حافظ...
باید پیرمرد فال فروش را پیدایش کنم.
می خواهم تمام فال هایش را یکجا بخرم.
نمی دانید که این روزها چقدر دلم یک خیال آسوده می خواهد...