زنگ تفریح میخورد و دختربچههای قد و نیمقد مثل موج از در سالن بیرون میریزند و پخش میشوند توی حیاط چهارگوش مدرسه. یکی از بچهها که روپوش صورتی و کاپشن سفید پوشیده خودش را بدو میرساند به زهرا. دستهای زهرا توی جیب کاپشن قرمزش است و با سر بالا و قدمهای بلند میرود سمت سکوی کنار آبخوری.
دختر که به زهرا میرسد میگوید: قادری میای با هم بازی کنیم؟
زهرا قدمهایش را کمی کوتاه میکند ، به دختر نگاه میکند و میگوید: با هم یعنی دوتایی؟
_ خب آره دیگه
زهرا تند و یکنفس میگوید: نه، من خودم آبجی دارم با آبجیمو دوستای آبجیم بازی میکنم.
و بدون اینکه به دختر نگاه کند میدود و خودش را به صبا، خواهر بزرگترش، میرساند که کنار سکوی نزدیک آبخوری منتظرش ایستاده. از آنجا نگاهی به دختر میاندازد که حالا دارد میرود سمت دیگر حیاط و با صدای بلند که در بین همهمهٔ بازی بچهها به زهرا برسد میگوید:
آبجی اون دختره که کاپشن سفید پوشیده میخواست باهام بازی کنه گفتم نه.
صبا زیپ جیب کاپشن آبیاش را باز میکند و دستهاش را میبرد داخل جیب.
_ خب چرا دوست نشدی؟
_ گفت دوتایی بازی کنیم خب.
صبا عکسهایی را که دیشب از روزنامه بریدند، بُر میزند.
_خب بازی میکردی.
زهرا هم عکسهاش را درمیآوردو بُر میزند.
_نمیخوام، میخوام با تو بازی کنم.
صبا سرش را از عکسها برمیدارد و به دستهای پر از عکس زهرا و بعد به صورتش نگاه میکند.
_ سالِ دیگه که من برم تنها میمونی.
زهرا عکسهای بُرزده را میگذارد توی جیبش و با چشمهای گرد شده از تعجب میگوید:
_کجا بری؟
_برم راهنمایی
زهرا اخم میکند.
_خب سال دیگه باهاش دوست میشم.
و مینشیند روی سکوی سنگی کنار دیوار.
صبا هم مینشیند و کلاه کاپشنش را میگذارد روی سرش.
_ سه چار دست بازی کنیم، بعدش بریم بالا بلندی بازی کنیم.
زهرا هم مثل صبا کلاه کاپشنش را میاندازد روی سرش.
_ باشه، ولی تو گرگ بشو، خب؟
صبا میگوید، خب و یکی از عکسهای توی جیبش را که تصویر یک خرس قطبی است درمیآورد و میگذارد روی سکو بین خودش و زهرا.
زهرا هم عکسش را میگذارد کنار عکس صبا. عکس زهرا تصویر یک کتابخانه محلی است. بعد نگاه میکند توی صورت صبا.
صبا میگوید:
_ خب من بُردم.
بعد دوتا عکس را برمیدارد و میگذارد توی جیب چپش و عکس تازهای از جیب راستش در میآورد. عکس تصویر گرگی میان برف است.
زهرا به عکسی که از جیبش درآورده نگاه میکند و میگوید من بردم.
_ ببینمش...
زهرا عکس تفنگ را به صبا نشان میدهد و تند تند و بدون مکث میگوید: میتونم با تفنگم گرگتو خونین و مالین کنم، بکشمش. پس گرگ از تفنگ باید بترسه، بعدم بابا گفته همه از تفنگ میترسن.
صبا لبش را یکوری میکند.
_ خب باشه تو بردی.
بعد عکس چند ماشین پیکان سفید و نارنجی که در حال حرکت توی خیابانند را میگذارد روی سکو.
صبا عکسهایی که برده را با حوصله توی جیب چپ کاپشن میگذارد و بعد عکسی از جیب راست در میآورد و نگاهش میکند، بعد نگاه میکند به صبا. صبا با چشم و ابرو به عکس اشاره میکند.
_ چیه؟
زهرا عکس آدمی را که پشت میکروفن ایستاده میگذارد کنار عکس چند ماشین پیکان و دوباره نگاه میکند به صبا.
صبا چند لحظه نگاه میکند به عکسها و بعد میگوید: من بردم. و عکس ها را جمع میکند و میگذارد توی جیب چپش.
_ چرا تو بردی؟
صبا کلاه کاپشن را از سرش برمیدارد.
_ خب عکس من عکس ماشین بود دیگه.
زهرا هم کلاه کاپشنش را از روی سرش برمیدارد.
_ خب ماشین باشه، مگه آدما سوار ماشین نمیشن خب. پس زورشون بیشتر از ماشیناس دیگه. پس باید ماشینا از آدما بترسن. مگه نه؟
_ نه خنگ خدا. اینجوری که نیست. ببین فک کن ماشین اگه بخوره به آدم، آدم میمیره ولی آدم بخوره به ماشین ماشین که نمیمیره. اصن واسه همینم از رو پل هوایی رد میشیم دیگه. چون از ماشینا میترسیم.
زهرا با چشمهای گردشده به حرفهای صبا گوش میدهد، بعد لبش را جمع میکند و با دلخوری میگوید: خب باشه.
صبا عکس گربهای را بینشان میگذارد، گربهٔ توی عکس نزدیک چند پلاستیک مشکی زباله ایستاده و به دوربین نگاه میکند.
زهرا با دیدن عکس گربه خودش را کمی عقب میکشد و عکس سه در چهار یک دختر بچهٔ با مقنعه را با فاصله از عکس گربه میگذارد بینشان و بیحوصله میگوید: اینم که تو بردی خب.
صبا عکسها را برمیدارد و با خنده میگوید: اگه عکس دختره دست من بود عکس گربه دست تو، بازم من می بردم.
زهرا چشمش را از دست صبا که حالا توی جیبش رفته برمیدارد.
_ چرا اونوقت؟
صبا زیپ هر دو جیبش را میبندد و میگوید: چون من از گربه نمیترسم.
زهرا هم زیپ جیبهای کاپشنش را میبندد.
_ هوم، خوش به حالت آبجی. تو از هیچی نمیترسی.
سیما از جایش بلند می شود.
_ آره دیگه من مثل بابائم از هیچی نمیترسم.
بعد به چند دختر با روپوشهای سورمهای نگاه میکند و داد میزند:
_ مرزبان! من و آبجیمم بازی. من گرگ می شم.
زنگ کلاس که میخورد همه بچهها میدوند سمت سالن، اما زهرا دنبال صبا میرود که رفته سمت آبخوری و آب میخورد.
صبا سرش را از زیر شیر آبخوری بالا میآورد با لبه آستین کاپشن دهنش را خشک میکند و میگوید: برو سر کلاست دیگه.
_ چرا با لیوان نمیخوری؟
صبا راه میافتد سمت سالن.
_ لیوانم تو کلاس جا مونده.
زهرا دنبال صبا میرود؛
_ آبجی! تو سال دیگه بری راهنمایی من صُبا با کی بیام مدرسه؟
_ خودت میای، تا اونموقع بزرگتر میشی دیگه.
و سرعتش را بیشتر میکند.
زهرا با حالت دو دنبال صبا میرود.
_ بزرگتر بشم از گربه نمیترسم؟
_ بزرگتر بشی از هیچی نمیترسی، مگه اینکه ترسو باشی.
صبا به ناظم که دم در سالن ایستاده میگوید: خسته نباشین خانوم.
زهرا هم میگوید، بعد دوباره دنبال صبا میرود:
_ راست میگی؟
صبا میایستد، نگاهی به مأمور سالن که یکی از همکلاسیهایش است میکند و دوباره رو به زهرا میکند.
_ ئه، چرا دنبال من میای؟ برو سر کلاس خودت، بودو...
زنگ ورزش است و سیما دارد با همکلاسیهایش وسطی بازی میکند که یکی صدایش میزند.
_ قادری خواهرته.
سیما برمیگردد دنبال صدا که با توپ میزنندش.
_ خوردی برو بیرون.
_ قبول نیست، عباسی صدام کرد.
بچههای تیم مقابل داد میزنند و درهم و برهم حرف میزنند: جر نزن، خوردی دیگه، میخواست حواست باشه و ...
صبا میخواهد چیزی بگوید که زهرا را روبهرویش میبیند. صورت زهرا از شدت ناراحتی توی هم جمع شده.
صبا خودش را میتکاند: چی شده؟
_ خانم میرزایی کارهت داره.
چون همزمان بچهها داد میزنند: قادری برو اونور دیگه، بذار بازی کنیم، صبا صدای زهرا را نمیشنود. پس خودش را به زهرا نزدیک میکند و دوباره میگوید:
_ چی گفتی؟
زهرا راه میافتد.
_ خانم میرزایی کارهت داره.
صبا شلوار ورزشی اش را بالا میکشد و دنبال مینا میدود.
_ چه کارم داره؟
_ میخواد بهت بگه من درس نخوندم.
_ چرا نخوندی؟
_ خوندم.
_ خب پس چی میگی؟
_ فک کردم بلد شدم.
_ بردهت پا تخته؟
زهرا جواب نمیدهد. به سالن که میرسند زهرا میایستد و برمیگردد سمت صبا که پشت سرش است. دست چپش را در دست راست صبا میگذارد و وقتی صبا دستش را محکم میگیرد، دوباره راه میافتد و میگوید:
_ آبجی نذار دعوام کنه.
صبا یکدستی مقنعهاش را درست میکند. _ الکی نترس.
در کلاس باز است. معلم دارد روی صندلیاش مینشیند و یکی از بچهها گوشه کلاس کنار تخته روی یک پا ایستاده و آرام گریه میکند. زهرا دست صبا را فشار میدهد و بعد ول میکند. انگشت اشاره دست راستش را برای اجازه گرفتن بالا میآورد.
_ خانم اجازه.
معلم سرش را سمت در برمیگرداند.
_ بیاین تو.
صبا بدون اینکه به بچههای کلاس نگاه کند میرود سمت میز معلم و زهرا میرود سمت نیمکت خودش. اما معلم که حالا روی صندلیاش نشسته به زهرا میگوید: کجا میری قادری، بیا وایسا کنار خواهرت.
زهرا میگوید، چشم خانوم و میرود کنار صبا روبهروی میز معلم میایستد و دستهاش را پشت بدنش گره میکند.
معلم از زهرا چشم برمیدارد و از صبا میپرسد:
_ کلاس چندمی؟
_ کلاس پنجمم خانوم.
نگاه صبا از روی معلم میپرد روی شاگردی که پشت سر معلم روی یک پا ایستاده.
_ معدل ثلث اولت چند شد؟
صبا دوباره به معلم نگاه میکند
_ بیست خانوم
پس درسخونی؟
صبا چیزی نمیگوید. معلم به زهرا میگوید برو جامدادیتو بیار.
زهرا میگوید، چشم خانوم و میرود سمت نیمکتش که نیمکت دوم از ردیف وسط است.
معلم دوباره به صبا نگاه میکند و همزمان مقنعه سیاهش را جلوتر میکشد و کنارههای مقنعه را تو میزند.
_ چرا خواهرت درس نمیخونه؟
_ نمیدونیم خانوم.
زهرا جامدادیاش را میگذارد روی میز معلم.
صبا به زهرا نگاه میکند که دوباره دستش را پشت سرش برده.
_ یعنی میخونه خانوم ولی شاید یاد نمیگیره.
معلم جامدادی را برمیدارد، درش را باز میکند و دنبال مداد میگردد.
_ خب چرا یادش نمیدی؟
صبا برمیگردد و به زهرا نگاه میکند، زهرا انگشت اشاره دست راست را میآورد بالا.
_ خانوم اجازه، خودمون بلدیم. و دستش را دوباره پشت سرش قایم میکند.
معلم دوتا مداد سیاه و یک مداد قرمز میگذارد روی میز
اگه بلدی چرا پا تخته هیچی ننوشتی؟
صبا نگاه میکند به تخته سبز تیره کلاس که به سه قسمت تقسیم شده و عددهایی رویش نوشته شده که نمیتواند تمرکز کند و بفهمد چی هستند.
زهرا دوباره انگشت اشاره را بالا میآورد و میگوید: خانوم اجازه نمیدونیم.
معلم مدادها را سُر میدهد سمت صبا.
_ بذارشون لای انگشتای خواهرت.
صبا از تخته چشم برمیدارد و به معلم نگاه میکند که از روی صندلی بلند شده و به سمت پنجره کلاس میرود، پنجره سمت راست میز معلم است و روبهروی در کلاس.
زهرا با ترس نگاه میکند به صبا، صبا متوجه نگاه زهرا میشود، اما نگاهش نمیکند.
معلم پرده ضخیم و آبیرنگ را کنار میزند، و پنجره را تا نیمه باز میکند. هوای تازهٔ دم ظهر زمستان و بوی برنج ایرانیِ مستخدمِ مدرسه در کلاس میپیچد.
_ این خانوم صفریام چه بویی راه انداختهها، دلمون غش رفت دم ظهری. و برمیگردد سمت صبا و زهرا.
_ چرا وایسادی منو نگاه میکنی بچه، گفتم مدادارو بذار لا انگشتا خواهرت.
صبا از گوشه چشم زهرا را میبیند که دستهاش را پشت سرش قایم کرده.
صبا هم دستهاش را میبرد پشت سرش و در هم گره میکند.
معلم میآید سمت صندلی.
_ نمیذاری؟
صبا که دهانش خشک شده و گوشهایش گُر گرفتهاند، میگوید: نه و این نه آنقدر آرام است که در میان صدای کوبیدن محکم قلبش به سینه و نفس کشیدنهای صدادارش به گوش خودش نمیرسد.
معلم روی صندلی مینشیند، مدادها را برمیدارد و با صدای بلند به زهرا میگوید: بده دستتو.
_ ببخشید خانوم
زهرا به صبا نگاه میکندو صبا به دختر گوشه کلاس نگاه میکند و دختر که حالا دیگر گریه نمیکند، با لب و لوچه آویزان، به زهرا نگاه میکند.
_ دستتو میدی یا بلند شم.
زهرا که دستش را بالا میآورد، صبا با حالت دو از کلاس میزند بیرون . میدود توی حیاط. از کنار همکلاسیهایش که توی حیاط وسطی بازی میکنند رد میشود. یکی از بچهها میگوید: قادری بیا، دوباره ما وسطیم.
صبا میدود، خودش را میرساند به دستشوییها، میرود توی آخرین دستشوی و درش را محکم میبندد. گوشه دستشویی مینشیند، نفس نفس میزند. نفس نفس زدنهایش تبدیل یه هق هق میشود. از ترس اینکه صدای گریههاش بیرون نرود، شیر آب را باز میکند و شلنگ را طوری میگذارد که از برخورد آب با چاهگیر صدای بلندی بیاید. تند و عصبی عکسها را از جیبش درمیآورد، عکس آدمها را جدا میکند و میگذارد کنار دستش. باقی عکسها را میچپاند توی جیبش. بعد عکس آدمها را تا آنجا که میتواند ریز ریز میکند و میریزد توی چاه دستشویی....
زنگ خانه که میخورد، صبا مثل همیشه بیرون در سالن مدرسه منتظر زهرا میماند. زهرا آخرین نفریست که از سالن بیرون میآید. سرش پایین است و دستهاش توی جیب کاپشنش هستند. صبا دنبال زهرا میرود، اما نه حرفی میزند نه سعی میکند خودش را به زهرا برساند و کنارش راه برود.
وقتی به خانه میرسند زهرا میرود روی پای مادر م که روبهروی تلوزیون روی مبل راحتی نشسته، مینشیند و او را بغل میکند. صبا میرود توی اتاق تا لباسهایش را عوض کند، اما تمام حواسش به حرفهایی است که بین مادر و زهرا رد و بدل میشود. زهرا همانطور که سرش روی سینه مادر است میپرسد:
_ مامان، بابا کی میاد؟
مادر دستش را دورانی روی کمر زهرا حرکت میدهد.
_ هر وقت مأموریتش تموم بشه.
_ مأموریتش کی تموم میشه خب؟
_ زود
زهرا سرش را از روی سینه مادر برمیدارد و نگاهش میکند.
_ زود یعنی کی؟
_ یعنی امشب و فرداشب و چندتا شب دیگه که بخوابی و بیدار بشی بابا اومده.
_ پس زود میاد.
_ دلت براش تنگ شده؟
زهرا چیزی نمیگوید و دوباره سرش را روی سینه مادر میگذارد.
زهرا از عصر که از خواب بیدار شده در حال مشق نوشتن است. صبا هم با اینکه مشقهایش را اول ظهر نوشته برای اینکه مادر نفهمد با زهرا حرف نمیزنند رفته توی تنها اتاق خانه و یک کتاب جلویش باز کرده. وقتی هم که مادر پرسیده چرا اینجایی، گفته میخوام بلند بلند بخونم.
ساعت تقریباً هشت است که مادر صبا را صدا میزند.
صبا از اتاق بیرون میآید و به مادر که پشت به او در آشپزخانه ایستاده و مشغول سرخ کردن کتلت است. میگوید: بله.
مادر برمیگردد.
_ تا دم دستشویی با زهرا برو نترسه.
صبا نگاه میکند به زهرا که سمت دیگر خانه نزدیک در هال ایستاده. میرود سمت زهرا اما زهرا باسرعت میدود سمت مادر و در ورودی آشپزخانه میایستد و به مادر میگوید: خودت باهام بیا.
مادر نگاه می کند به زهرا و بعد به صبا که پشت او ایستاده.
_ وا. تو که همیشه با آبجی میری این دفعه ام برو دیگه.
_ نمیخوام باهاش برم. خودت بیا.
مادر به ظرف کتلک اشاره میکند.
_ ببین من دارم کتلت خوشمزه درست میکنم، با آبجی برو دیگه. با آبجی برو که نترسی. آفرین دختر قشنگم.
_ نمیرم نمیرم. اون خودش میترسه.
صبا نگاه میکند به مادر.
_ نمیترسم.
_ ببین میگه نمیترسم. برو ...
زهرا میپرد وسط حرف مادر
_ میگه ولی میترسه. ترسوئه ترسو. میترسه. نمیخوام باهاش برم.
صبا همچنان با درماندگی نگاه میکند به مادر.
_ مامان بخدا من نمیترسم.
زهرا برمیگردد سمت صبا.
_ خیلیام میترسی.
و میدود سمت در هال و وارد حیاط میشود.
_ چتونه شما دوتا؟
صبا میگوید: هیچی بخدا. و می دود سمت حیاط. تا به حیاط برسد زهرا وارد دستشویی شده. میرود کنار در می ایستد .
زهرا که مطمئن است کسی دنبالش آمده، عجله نمیکند. از دستشویی که بیرون میآید بدون نگاه کردن به صبا بدو وارد خانه میشود.
بعد از شام مادر روزنامههای روز را میگذارد روی میز توالتِ توی اتاق و میگوید: بیاید اینم روزنامه. باز نگما. مراقب دستتون باشید، آشغالاشم دور سطل آشغال نریزه.
صبا نگاه میکند به زهرا. و زهرا سرش را بیشتر میبرد داخل کتاب و دفترش.
صبح که میخواهند به مدرسه بروند زهرا انقدر بستن بند کفشش را لفت میدهد که صبا جلوتر برود و او پشت سرش باشد تا اگر گربهای آمد صبا آن را رد کند.
زنگ تفریح زهرا میرود و مینشیند کنار یکی از بچهها که تنها روی سکوی کنار باغچه، روبهروی آبخوری نشسته.
دختر که میبیند زهرا تنها کنارش نشسته میپرسد:
_ تنهایی؟
زهرا سرش را بالا میآورد و به دختر نگاه میکند.
_ تو تنهایی؟
_ آره. کلاس اولی؟
زهرا نگاهی به روپوش صورتی دختر میاندازد و میگوید: مگه خودت کلاس چندمی؟
_ من اولم.
_ خب منم اولم. کلاس خانم میرزایی.
_ من کلاس خانم صابریام.
زهرا نگاه میکند به دستهای دختر.
_ خانم صابری مهربونه.
_ آره.
_ ازش نمیترسین؟
دختر مقنعهاش را میکشد عقب.
_ نه برا چی بترسیم.
زهرا با چشمهای گردشده به دختر نگاه میکند.
_ یعنی تو از هیچی نمیترسی؟
دختر سرش را میگیرد بالا و چشمهاش را جمع میکند و توی حافظهاش دنبال چیزی میگردد.
_ از مار میترسم. از سگم میترسم، اگه شب باشه.
_ روز باشه نمیترسی از سگ.
دختر دوباره نگاه میکند به زهرا
_چرا روزم میترسم.
لب و لوچه زهرا آویزان میشود و سرش را میاندازد پایین.
_ پس توئم ترسویی.
دختر صدایش را میبرد بالا.
_ ترسو نیستم.
زهرا سرش را بالا میآورد و نگاه میکند به دختر.
_ هستی، از سگ میترسی از مارم میترسی.
دختر دوباره مقنعهاش را میکشد عقب.
_ همه از یه چیزی میترسن ولی ترسو نیستن. اگه از همهچی بترسی ترسویی.
زهرا چند لحظه به دهان دختر نگاه میکند و بعد تند و تند میگوید: خب منم از همهچی نمیترسم. مثلن من از ماشین نمیترسم با اینکه مردم میرن بالا پل هوایی چون از ماشینا میترسن.
دختر خودش را به زهرا نزدیک میکند.
_ خب توئم ترسو نیستی دیگه.
زهرا به دختر لبخند میزند و میگوید:
اوهوم همه از یه چیزی میترسن.
و نگاه میکند به سکوی کنار آبخوری که همیشه زنگهای تفریح با صبا رویش مینشستند و ترسبازی میکردند.
صبا نشسته روی سکو، دستهاش توی جیبش است و دارد به بچههایی که بالا بلندی بازی میکنند نگاه میکند .
زهرا زیپ جیب کاپشن قرمزش را باز میکند و دستش را میبرد توی جیبش.
دختر بغل دست زهرا دستش را دور کمر زهرا حلقه میکند.
_ گفتی توئم تنهایی , دوست نداری؟
زهرا نگاه میکند به دختر، دستش را میگذارد روی عکسهای توی جیبش و دوباره نگاه میکند به صبا که حالا دارد نگاهش میکند.