گالریم رو باز کردم… موجی از خاطرات شروع کردن مثل یک تئاتر از جلوی چشمم رد شدن. صداها، خندهها… ویدیوهایی که هر روز از خودم و دوستهام ضبط میکردم و اتفاقات بامزهای که طی روز افتاده رو تعریف میکنیم… قهوههایی که صبحها با عشق میخریدم و چای آلبالوهایی که بعدازظهرها درست میکردم و همکارهام رو مجبور به تست کردنش میکردم. گلهایی که با ذوق هر هفته میخریدم و الان توی گلدونهای اتاقم خشک شدن. قیافم بعد از تمرینهای باشگاه و دوهای صبح.
اما یه چیزی بین همه این تصویرهای بالا و پایین ثابت بود. عکسهای آسمون، توی ساعتها و مکانهای مختلف!
یاد سوالهای عجیب بابام میافتم که ازم می پرسید: «طلوع رو بیشتر دوست داری یا غروب رو؟» بعد هم شروع میکرد از نظر روانشناسی تحلیلم میکرد. راستش، باید اعتراف کنم که به تحلیلهاش گوش نمیدادم و همونطور که با تمام وجود زل زده بودم به چشمهاش، با تموم وجود داشتم به چیزهای دیگه فکر میکردم.
چون من غروب و طلوع برام فرقی نداشت! من آسمون رو دوست داشتم، موقع طلوع، غروب، شب، ابر، بارون، برف... .
من اون تصویر روهم رفته خورشید و ابر رو دوست داشتم، اون سایهها، اون اشعههای کوتاه و بلندی که شبیه نقاشیهام بود رو. حس خوب قدم زدن توی نقشجهان بعد از نگاه کردن به این منظره رو دوست داشتم.
البته نگذریم که هیچ موقع از آفتاب کامل خوشم نیومده! شاید چون هیچ چیز تمام و کمالش خاص و جذاب نیست. نقصها باعث میشه منحصربهفرد بودن بهوجود بیاد. نقصهایی که با فرعیات تکمیل شن، چیزهای جدید میسازن؛ دقیقا مثل داستان عکسهای من.
انسانها هم همینطور هستن. هیچکس کامل نیست! هیچکس هم قرار نیست کامل کامل باشه، اما باهم میتونیم چیزهای جدید رو بسازیم. زندگیهای بهتر، حسهای کاملتر و حرفهای واقعهایتر!