برای این روز، با این نیت زیبا نمیشد ویرگول ننوشت! اما واقعیت، با اینکه کلی خاطره رنگارنگ از یلداهای هر سال دارم، هیچ کدوم به اندازه یلدای ۲۰۲۲ برام بهیادموندنی نبوده.
(۲۰۲۲؟) نه واقعیت قصد قرتیبازی نیست! من کل ۲۰۲۳-۲۰۲۲ رو به میلادی بهخاطر میارم. این دو سال، تمام فکر و ذهن و دغدغه من تلاش برای مهاجرت بود. زندگی من خلاصه در «رفتن» میشد. کل این دو سال رو جوری در ایران-اصفهان زندگی کردم که انگار روزهای آخره. توی این نوشته، قراره براتون از یلدای دوست داشتنی اون سال بگم.
یلدایی که خونه گرممون، خالی بود
تصور کن پدر خانوادهای هستی که دخترت توی سن ۱۸ سالگی پذیرش دانشگاهی توی کانادا رو گرفته. ذوق داره، انگیزه داره، مضطربه؛ ولی نه به اندازه تو!
نیاز مالی زیاد، فشار روانی و کمبود زمان تو رو توی مضیقه قرار داده. چه تصمیمی درسته؟ چی درست نیست؟ پول نیاز داری و ملکی که میخواستی فروش نمیره؛ اینجاست که تصمیم میگیری خونهت رو بفروشی تا با پولش، هم دخترت رو حمایت کنی و هم سرپناه جدیدی برای بقیه خانواده فراهم کنی.
آیا تصمیمی عاقلانه و درستی بوده؟ من هم نمیدونم! شاید میشد راهکارهای بهتری پیدا کرد، اما انسانها توی موقعیتهای پیچیده تصمیمات پیشبینی نشدهای میگیرن.
این بود که ۲۱ دسامبر ۲۰۲۲ (۳۰ آذر ۱۴۰۱)، با رفتوآمد مشتریهای املاک برامون شروع شد. باز هم بینتیجه! یادمه که با استرس و فشارروانی زیادی مواجه بودیم.
همه اینها بود، ولی من واقعا خوششانسم از بابت خانوادم؛ خانوادهای که توی همون خونه خالی، ساعت ۸ و ۳۷ دیقه، با صدای سوت قطار قمیشی که از موبایل بابام پخش میشد، حصیری روی کاشیهای سرد پهن کردیم. شیرینی و آجیل خریدیم، هندونه و انار قاچ کردیم و شروع به برگذاری یلدا کردیم. بابام برای همهمون فال حافظ گرفت.
فالهامون روایت حالمون بود و فال من میگفت روزهای سختی در پیش داری، ولی همه چیز به صلاحته. شاید «روزهای سخت» درست بود و «صلاحیت»، اون زمان تعریف دیگهای برام داشت! شاید صلاحیت رو به «رفتن» میدیدم، نه «ماندن».
من ۲۱ اوت ۲۰۲۳، به قطع ماندنی شدم، چون تلاشهامون برای فروش ملکها بینتیجه موند و نزولگیرها هم موفق به گرفتن یک قرون نزول از بابام نشدن. ۳۰ اوت برگشتیم خونهمون و دوباره از نو چیدیم.
از نو چیدن، آدمهایی که شخصیتهای سابق نبودن! شاید یک رشد عظیم رو همهمون تجربه کردیم، رشدهایی که شاید آمادگیشون رو نداشتیم. در عین نزدیکی، دور شدیم و از یه جا به بعد دربین صداها سکوت کردیم؛ اما هنوز همان خانوادهایم! همونقدر شلوغ، حمایتگر و پرچالش.
(که البته همه اینها رو همه از چشم من میبینن که... من حق میدم بهشون! شاید با هیجانهای زیادی خانوادهم رو هر بار سوپرایز میکنم، اما... این داستان ادامه دارد!)