غروب با سردرد خفیفی میرسم خونه. از ساعت پنج اینا با مبینا رفتیم بیرون و به زور یه کافه نسبتا خوب تو محل پیدا کردیم. برقا رفته بود و ما هم چون پیاده روی زیادی کرده بودیم دیگه همینجا رو برای نشستن انتخاب می کنیم. باید می رفتیم صندوق سفارش میدادیم و یه صف کوتاهی هم جلوی صندوق بود. مبینا گفت تو برو سفارش بده، منم گفتم بذار یه کم خلوت بشه میرم. اما قصد خلوت شدن نداشت، با حساب اینکه اگر بخوایم بشینیم خلوت بشه بعد سفارش بدیم دو ساعت اسیریم، میریم توی صف. خوشبختانه انتظار طولانی نبود اما همین که نوبتم میرسه، یه خانم دیگه که خارج صف پشت نفر جلویی وایساده بود میاد جلوم و انگار نه انگار که بدون نوبت وارد صف شده. اصلا حال و حوصله بحث که بخوام تذکر بدم نوبت رو رعایت کنه ندارم. تو دلم میگم یعنی انقدر شعور نداره خودش؟ با همچین آدم کم شعوری بحث هم فایده نداره. از طرفی چیزایی که اخیرا یاد گرفتم بهم میگن مهربون باش، مبارزه با نفس، گذشت بخشش... این کلمات رو تا مرور کنم سفارشش رو داده و حالا نوبت منه. یه ژلاتوی شاتوت و یه آیس کارامل میخوام، ولی میگه ژلاتو تموم کردیم و دستگاه قهوه ساز هم الان کار نمیکنه. از اونجایی که واسه انتخاب همین ژلاتو هم نیم ساعت فکر کردم، به این نتیجه میرسم که نمی تونم برای سوخت نشدن نوبتم همونجا سریع تصمیم بگیرم و دو تا چیز دیگه سفارش بدم، تازه نمیدونم مبینا چی میخواد که، پس بیخیال میشم و میام پیش مبینا... ژلاتو نداره دستگاه قهوه سازم خرابه، مبینا دست میبره که کیفش رو برداره برای رفتن، من صندلی رو میکشم بیرون و میگم خب چیکار کنیم؟ اونم کلافه شده از گرما، از خشک شدن دهنش و تشنگی، میگم میخوایم بریم از اینجا؟ موافقت میکنه و میریم تا از یه سوپرمارکت مجهز و بزرگ دو تا از این آیس پک رنگی ها برداریم. بعد کلی پیاده روی میرسیم به یه سوپرمارکت مثلا مجهز، از اون چیزایی که ما میخوایم نداره، در نتیجه یه پرو بستنی و یه بستنی سنتی و همراه یه آب برمیداریم و میایم پارک چند قدم جلوتر می شینیم. بستنی انقدر برام شیرینه که بدون آب نمیشه تحملش کرد. مبینا کل طول کافه تا ابنجا از رابطه عاطفی که تازگی کات کردن حرف میزنه. از اینکه به خاطر مشکلات مالی طرف مقابلش فعلا نمیتونه پا پیش بذاره برای ازدواج و نمیخواد مبینا رو هم معطل خودش کنه، در نتیجه تصمیم عقلانی شون این شده که جدا شن تا اون بره کار کنه پول جمع کنه برگرده! بهش میگم این یه بلاتکلیفی خیلی بزرگه، که نمیدونید الان باهمید یا نه، یا باشید یا نباشید، این همه عذاب چیه الان دارید به خودتون میدید؟ موافقت میکنه، خودشم میدونه باید از بلاتکلیفی در بیاد، میگه از دست خودم خسته شدم که انقدر حالم از نبودنش یده. بهش میگم بهترین کار اینه که تصمیم بگیری فراموشش کنی. میگه اگر بخوام بذارمش کنار دیگه میذارم، ولی اگر بعد چند ماه برگرده بگه الان شرایطم خوبه چی؟ اون موقع من دسگه نمیخوامش. گفتم چرا نمیخوایش؟ بده بعد یه مدت طولانی باز برمیگرده سمت تو؟ اونم وقتی شرایطش خوب شده و میتونه بره با یکی دیگه. تو فراموشش کن، در آینده هم اگر اومد فقط به عنوان یه گزینه بهش نگاه کن. سوار ماشین میشیم که بریم داروخونه دنبال مامانش و بعد منو بذاره خونه. آهنگای غمگینش حتی منی که عاشق نیستم رو هم دپ میکنه! بهش میگم به عنوان مشاور تخصصیت حق اینکه بخوای آهنگ غمگین گوش کنی رو نمیدم دیگه! همین آهنگارو گوش میکنی بدتر میشی دیگه. لبخند پر دردی میزنه، به نظرم آهنگا کار خودشونو خوب انجام دادن. میرسیم جلوی داروخونه، پارک می کنیم و منتظریم تا مامانش بیاد، من فکر نمازم هستم که اول وقت نشد بخونم، می پرسم مامانت کی میاد؟ میگه معمولا منو عنتر خودش میکنه و دیر میاد! میگم کاش میشد نمازمو بخونم مهر ندارم، انگشت شصتش رو میذاره رو پیشونیش و میگه با انگشت بخون خب. بالاخره مامانش با دو تا لیوان آب توی دستش میاد، پیاده میشم و بعد احوال پرسی میرم پشت میشینم. چند دقیقه دیگه میرسیم سر خیابون مون، خداحافظی می کنم که مامانش حین دست دادن میگه عروسی خبری نیست؟ منم با خنده جواب میدم نه خبری نیست، مامانش میگه پس چیکار میکنی اینایی که میان رو؟ همچنان با خنده جواب میدم که کسی نیست و اینا و خداحافظی می کنم و پیاده میشم. به این فکر میکنم کاش مبینا دقیقا جلوی در پیاده ام می کرد، از اونجایی که شیشه های ماشینش دودیه و معلوم نیست راننده دختره، می ترسم از اهل محل و کاسبای سر کوچه مون برام حرف در بیارن، بگن دختره اگه ریگی تو کفشش نیست چرا دم خونه پیاده نشده؟ لبخندی که حاصل گفتگو با مامان مبینا بود رو سعی می کنم محو کنم و با قیافه جدی و نگاه به زمین وارد کوچه مون میشم، حس می کنم همه کار و زندگی شون رو ول کردن و دارن منو نگاه میکنن، خداروشکر کوچه خلوته.
سرم درد میکنه اما نه به شدت الان! از غروب که اومدم میخوام نذارم این سر درد خفیف مانع کتاب خوندنم بشه، ولی نمی تونم. بعد نماز دراز می کشم و هم دلم میخواد بخوابم هم نه. شام آلبالو داریم، دلم نمیخواد به مامانم بگم برام بیاره چون این مبارزه با نفس راحت طلب مثل خوره مغزمو سوراخ میکنه که خودت پاشو تا کی میخوای تنبلی کنی؟ غذا رو گرم میکنم، ماست رو با همون دبه ماست میارم و یه نوشابه قوطی کوچیک. هرچی من سعی می کنم نوشابه نخورم مامانمینا مگه میذارن، با پر کردن یخچال از نوشابه منم نمیتونم وسوسه نشم و میگم اینجوری شام بیشتر میخورم و از این که هستم لاغرتر نمیشم. بعد که میشینم میگم اصلا گور بابای لاغری، حضرت زهرا هم تکیده و لاغر بودن، اقای مختاری هم لاغره، چرا باید یه عالمه غذا بخورم؟ تا چربی بیارم و چاق بشم؟ غذام رو نصفه میخورم و میام پیش مامانم که داره فیلم میبینه دراز می کشم. بازوش زیر سرمه، موهامو ناز میکنه و قربون صدقه ام میره، چقدر خوبه که دارمش.
بعد از تموم شدن فیلم و جمع کردن ظرف های شام توسط مامان، مامانم میگه زهرا گوگولی کیه؟ میفهمم که تلفنم داره زنگ میخوره، همکارم و دوستم که مدت هاست حرف نزدیم. از اونجایی که مکالمه مون طولانیه و اون همیشه بسته مکالمه ایرانسل میخره و خونه ماام ایرانسل آنتن نمیده، چادر نمازمو می پوشم و میرم پشت بوم تا باهاش حرف بزنم. سر دردم بعد صحبت تقریبا یک ساعته با زهرا که بیشتر در مورد اتفاقات شرکت هست تشدید میشه. نور ماه خیلی زیاده و چشمم رو اذیت میکنه، ماه کامل و سفیدی که درست بالای سرمه. کاش تو پشت بوم طناب وصل نبود که مجبور نباشم حین راه رفتن هی سرمو خم کنم یا طناب رو بدم بالاـ رو پاهام میشینم و در حالی که صدای زهرا رو واضح ندارم بهش گوش میدم، فقط وقتی می خنده میفهمم که منم باید بخندم.
مامان و بابام به خاطر زن عموم دارن بحث میکنن، زن عموم حرفایی زده که مامانمو عصبانی کرده و حالاام مامانم داره با انتقال حرف ها به بابام اوتو انتریک میکنه. منم تا میخوام بپرسم چی شده چرا داد می زنی؟ مامانم انگار من زن عمو هستم و میخواد چشمام رو از کاسه در بیاره با خشمش. سمت چپ سرم بیشتر درد میگیره، استرس گرفتم از اینکه نکنه نصفه شبی مامانم یا بابام برن سراغ زن عموم و دعوا بشه؟ هرچی میگم ول کنید مامانم نه تنها ول نمیکنه بلکه همه عصبانیتش رو سر من خالی میکنه و با گفتن حرفایی مثل تو ساکت شو منو سرجام میشونه. یادم میاد که باید حواسم باشه حرف نامربوطی نزنم و جلوی نفسم رو بگیرم وگرنه گناه بزرگی برام نوشته میشه. من از تنش بیزارم، انقدری که حاضرم حقم خورده بشه ولی تنش ایجاد نشه، تا وقتی میشه با ملایمت و گفتگوی دوستانه همه چیز رو حل کرد، چرا باید داد زد و دعوا کرد؟ مامان بابام متوجه این نیستن که من دچار استرس میشم از این قضایا، فکر میکنن من همیشه طرفدار بقیه هستم، بهشون میگم من طرفدار کسی نیستم فقط نمیخوام دعوا بشه، اما کو گوش شنوا.
آخر سر با ناراحتی از لحن تند بابام تصمیم به خواب میگیرم. با خودم میگم به درک، بذار هرچی میخواد بشه بشه...دارم فکر می کنم که فردا با بابام سرسنگین باشم و قهر کنم یا نه؟ یه صدایی تو ذهنم میگه نه، پس مبارزه با نفس چی؟ یه صدایی هم میگه آره، کی گفته مبارزه با نفس یعنی هرکی هرچی دلش خواست بهت بگه و تو زیر سیبیلی رد کنی؟ بعد میگم اخه قرار بود ظرفیت مون رو افزایش بدیم و تقی به توقی قهر نکنیم؟ هوووف، میذارم حالِ فردام تصمیم قطعی رو بگیره.
ساعت الان ۲:۳۷ دقیقه س، نمیشد الان اذانه بشه بعد بخوابم؟:/
