شما رو نمیدونم ولی برای من که توی یک شهر کوچیک و تقریبا مذهبی با مردمی که عقایدشون انگار توی زمان صفویه مونده بزرگ شدم (متاسفانه?)؛ با تجربه کاری نه چندان زیاد که اونم بخش خیلی بزرگیش صرف پیدا کردن علاقهام و مسیر درست شده، دعوت شدن به وبسیما یکی از هیجان انگیزترین دعوتنامههایی بود که میتونستم دریافت کنم. دعوت نامهای برای شنبه 13 آبان از ساعت 10 صبح تا 5 بعد از ظهر همراه با قاشق و چنگال و رضایت نامه والدین?.
بین تمام بچههای دوره فقط من و آیدا و ابوالفضل تونستیم توی این جلسه حضوری شرکت کنیم. ابولفضل از پونک تهران میاومد، آیدا از مشهد برای صبح زود بلیط هواپیما گرفته بود که با دو ساعت تاخیر در پرواز، ساعت 11 رسید وبسیما. ولی سفر من به سمت وبسیما از شب قبل ساعت 11 شروع شد.
همراه با همسرم و با ماشین شخصی حرکت کردیم. از لحاظ مسافتی بخوام بگم، بدون استراحت و توقف در بین مسیر و توی یک ساعت بدون ترافیک تهران، گوگل مپ تقریبا 6 ساعت پیش بینی میکنه.
اولین چیزی که وقتی رسیدم پشت در ساختمان اصلی وبسیما به ذهنم رسید فقط همین یک جمله بود:« من اشتباه اومدم. امکان نداره وبسیما اینجا باشه»
یک بنا نسبتا قدیمی و بی روح که وبسیما طبقه منفی دو ساختمان قرار داشت. روی زنگ واحد وبسیما هم یک برچسب کوچک و دایرهای شکل به شکل همون تک شاخ معروف وبسیما چشبیده شده بود. بعد از باز شدن در وارد دنیای رنگارنگ وبسیما شدم.
تا از بحث ساختمان وبسیما رد نشدم بگم که این ساختمان به نظر من دقیقا برازنده وبسیما بود. وارد طبقه منفی دو میشی. واحد وبسیما خودش 2 طبقه هست و وقتی توی تراس ایستادی طبقه سوم هستی?.
چیزی که توی وبسیما برای کل بچههای کارآموزش جالب بود آزادی وبسیما بود. شما توی وبسیما دنیای رنگارنگ وبسیماخودت هستی. بدون نگرانی از اینکه ظاهرت، شخصیتت و یا هر مورد دیگهای از تو مورد قضاوت قرار بگیره. من به شخصه این مورد رو با تمام وجودم حس کردم.
بعد از ورود به وبسیما با استقبال گرم خانم شریفی مواجه شدم و به آقای امین اسماعیلی که توی وبسیما همه مهندس صداشون میکردند معرفی شدم.
وارد اتاق محتوا شدم. اتاقی روشن با رنگهای شاد و کلی گل و گیاه کوچک و بزرگ روی همهی میزها. به جز من و خانم شریفی که همه توی وبسیما شیوا جان صداش میکردند 2 نفر دیگه از بین بچههای محتوا هم داخل اتاق بودند.
من اولین نفر از بچههای کارآموزش بودم که رسیدم وبسیما?. سیستمم رو روشن کردم و شروع کردم به انجام دادن کارهای مربوط به دوره و بعضا غیر مربوط به دوره. بعد از من ابولفضل رسید و درست روبهروی من نشست. هر دو مشغول به کار بودیم. آیدا هم ساعت 11 به جمع ما اضافه شد.
ما در وبسیما غریبه بودیم اما جو شاداب، پویا و دوستانه را حس میکردیم. یکی از جملات زیبایی که توی وبسیما شنیدم این بود:« ما اینجا اول باهم دوستیم بعد همکار». این جمله صرفا یک شعار نبود رابطه دوستی برای من به عنوان یک غریبه یا تازه وارد واقعا حس میشد.
توی وبسیما همه هم دیگه رو با اسم کوچیک صدا میزدند البته همه نه. مهندس رو که گفتم؛ مدیرعامل وبسیما هم «رئیس» خطاب میشدند. اما بازهم هیچ چیز از رابطه دوستی و شوخیهای بین همکارن کم نمیکرد.
برای نهار قرار شد از بیرون سفارش بدهیم. تقریبا ساعت 1 غذاهایمان رسید. کل بچههای اتاق محتوا دور خلوت ترین میز اتاق جمع شدیم و با گپ و گفتوگو نهار خوردیم. با بچه های کارآموزش، آیدا و ابوالفضل، بیشتر آشنا شدیم و بچههای پروکسیما هم خودشون رو معرفی کردند:
مهشید معرفی خودش رو اینجوری شروع کرد: من مهشیدم قبل از اینکه اینجا کار کنم مدرسه میرفتم. الهه هم تقریبا 2 ماه بود که وارد وبسیما شده بود. نکتهای که هردو بین حرفهاشون برام جالب بود حسی بود که خودم موقع هرکدوم از مراحل ورود به کارآموزش داشتم.
مهشید میگفت بعد از هر مرحله از فرآیند استخدام منتظر بوده تا بهش بگن رد شدی. الهه هم بعد از یک هفته آزمایشی روز آخر منتظر بوده تا باهاش خداحافضی کنند.
بعد از بچهها نوبت به سوالات همیشه چالشی خانم شریفی رسید و بین همین سوالات کلی از چالشهای ذهنی ما در مورد وبسیما و دوره و پس از دوره پاسخ داده شد.کلی از ترسها و مشکلات که توی اعماق ذهن ما کارآموزشیها بود جواب گرفت.
بعد از نهار و یک گپ و گفت دلچسب نوبت به بخش جذاب تور وبسیما گردی شد. از اتاق محتوا بیرون اومدیم و تک به تک تمام اتاقها سرزدیم. با کل اهالی وبسیما آشنا شدیم و همه با رویی باز و لبی خندان به مهمان های یکروز خوشامد گفتند.( که امیدوارم برای من یکروزه نباشه و روزی من هم میزبان بچههای دوره بعد کارآموزش به حساب بیام).
اگر بخوام از امکاناتی که وبسیما در اختیار کارمنداش قرار میده بگم داشتن کافه اختصاصی، اتاق بازی و یک استخر سوراخ جذاب ترین موارد بود که میشه به اون اشاره کرد?.
اما به قرار هر هفته شنبه ساعت 3 تا 5 روز حل تمرین ما بود و این هفته من اولین نفری بودم که با کلی ایراد و اشکال مواجه میشدم.
البته به قول آیدا خانم شریفی ایراد گیر نیست؛ بهجاگیر است?. بعد از حل 2 تمرین کار به تخته و در س و کلاس رسید. واقعا چقدر دلم برای یک کلاس حضوری که محتوای درست و به درد بخور داخلش گفته بشه تنگ شده بود?.
بعد از کلاس زمان دیگه رو به آخر بود و وقت، وقت رفتن رسید. اما از هرچه بگذریم سخن هدیه خوشتر است. قبل از رفتن، مهندس اسماعیلی کتاب کلاف محتوا رو با امضای خودشون به ما دادند و بین حرفهاشون این جمله برای من جذاب بود:«شاید الان شما این دوره رو که دیدین فقط نکات جالبش رو برداشته باشین. اما وقتی به طور حرفهای تری وارد بازار کار بشین و با مشکلات واقعی مواجه بشین، دوباره دوره رو ببینین؛ اون وقت کلی اطلاعات دیگه از این دوره به دست میارین.»
به عنوان آخرین نکته در مورد وبسیما چیزی که بسیار توجه منو به خودش جلب کرد نظم در وبسیما بود. نظم نه فقط در کلمه بلکه به معنای واقعی در عمل؛ همه چیز سر جایش خودش بود. فضا دوستانه بود و شما میتوانستید هر زمان که خواستین استراحت داشته باشین اما باید کار و تسک خودتون رو سر زمان و تایم درست تحویل بدین.
در آخر یک تشکر ویژه دارم از خانم شریفی، بچههای وبسیما و مهندس اسماعیلی که واقعا بسیار عالی از ما استقبال کردند. به امید روزی که به طور رسمی کارم رو توی وبسیما شروع کنم و از خاطرات روزهای وبسیمایی براتون بنویسم. (امیدوارم اون روز 1 آذر 1402 باشه?).