نگین آنالویی
نگین آنالویی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

مامان گفته‌بود: «فلیچیتا؛ یعنی خوشبختی»


در تمام بعد‌ازظهرهای بچگی من، خوابیدن قدغن بود. بعد‌ازظهرها یا وقت قهوه ترک بزرگترها بود یا روشن کردن بساط تلویزیون و ویدیو. صدای ترانه‌ای که به دل اهل هر خونه می‌نشست، تا ماه‌ها تو اون خونه‌ می‌پیچید. این رسم دهه هفتاد بود. حالا و هنوز بعد از سی سال، من چشم‌هام رو می‌بندم و یک‌ ضرباهنگ ساده می‌شنوم که نه انقدر آرومه که غم به دل بریزه، نه انقدر تند که کلافه کنه. یک ریتم تکرارشونده و بدون اوج و فرود که در یک چشم به هم زدن دل همه رو می‌بره. ریتمی که انگار برای رقص گروهی همۀ اعضای خانواده تنظیم شده‌بود‌؛ با صدای یک زن و مرد. برای کودک، جوان و پیر. یک آهنگ «حال خوب کن» برای شما؛ حتی اگر مثل ما اصلاً ایتالیایی نمی‌فهمیدید! دوباره چشم‌هام رو می‌بندم. حالا طنازی دست‌های لاک قرمز زدۀ مامان رو توی هوا می‌بینم، و لبخند پهن شده روی لبهای باریک مادام با ماتیک صورتی، همراه نسیم حرکت هماهنگ دست‌هاش به چپ و راست که دور تا دور اتاق تلویزیون سرخوش می‌رقصید. اگر بابام هم بموقع خونه‌ می‌رسید، سرش رو با ریتم آهنگ تکون‌ می‌داد و سرحال می‌خندید. بجز مامان کس دیگه‌ای معنی متن ترانه رو‌‌‌ نمی‌دونست؛ اما باور دارم وقتی دستهای مامان و مادام با هم می‌رقصیدن و بابام از در خونه می‌اومد، ما خوشبخت بودیم. معنی تنها کلمه‌ای از آهنگ‌ که می‌دونستم «فلیچیتا» بود. مامان گفته بود: « فلیچیتا؛ یعنی خوشبختی».‌

فلیچیتا اول هر بند ترانه تکرار می‌شد و یاد گرفتنش برای یه دختر کوچولو آسون بود. زن و مرد انقدر تکرارش کردن که برام درونی شد و هنوز هم هر لحظه می‌تونم زنگ شیرین صداشون رو توی گوشم بشنوم: «فلیچیتا!... فلیچیتا!...». ما سه نفر با صدایی گاه بلندتر از صدای تلویزیون، این ترانه عامه‌پسند ایتالیایی رو‌ می‌خوندیم. در واقع بهتره عرض کنم ما همه تلاشمون رو‌ می‌کردیم که باهاشون بخونیم؛ چون به هر حال اون زبانی که بهش می‌خوندیم، قطعاً ایتالیایی نبود. هیچ ایتالیایی‌ کلماتی که ما با اون ذوق و شوق فریاد می‌زدیم رو تو زندگیش نشنیده بود. ما که کلمه‌ها رو درست ‌‌‌نمی‌شنیدیم، هر بار همونطور که بر حسب اتفاق‌ شنیده‌بودیم ادا می‌کردیم؛ البته گاهی هم با چاشنی مزه‌های بی‌مزه! بی‌برو و برگرد خوشبختی همون صدای درهم و عجیب خنده و همخوانی ما پنج نفر بود( مامان، مادام، آلبانو، رومینا پاور و من). خوشبختی صدای ویژ بلند نوار ویدیویی بود که عقب برمی‌گردوندیم و از اول سه دقیقه باهاش اشتباه می‌خوندیم.‌ من گاهی وسط این پرفورمنس و حماسه خانوادگی بودم، گاهی کنار‌ می‌ایستادم و به ادا اطوارهای مادام و مامان‌ می‌خندیدم. گاهی هم به صفحه تلویزیونمون خیره می‌موندم و زل می‌زدم به زن و مرد آوازه‌خوانی که‌ می‌رقصیدن و وقتی به همدیگه نگاه‌ می‌کردن چشمهاشون یک برق‌ عجیبی می‌زد. صدای آلبانو یک جادوی زیبا بود و راستی راستی اگه باربی‌ می‌خواست آدم بشه؛ رومینا پاور می‌شد! موهای لخت بلند، چشمهای گیرا، پیراهن صورتی بلند با دامن چین‌دار و چند لایه و ردیف گل‌های خوشرنگ بزرگ روی سینه‌اش. این تصویر رویای مجسم هر دختر بچه اون دهه بود. قلبم وقتی بهش نگاه‌ می‌کردم آب‌ می‌شد. هنوزم باورش برام سخته که کسی اون لباس رو بپوشه و مرادش عاشق کردن دل بیچارۀ دختربچه‌ها نباشه!

نوجوانی رسید و دیگه مادام با ما زندگی نمی‌کرد. مامان هم دیگه بعد‌ازظهرها می‌خوابید و فلیچیتا توی خونه پخش ‌‌‌نمی‌شد؛ مگر نسخه صوتیش اونم با هدفون تو گوش‌های من! تا اون موقع همۀ اطلاعاتم دربارۀ فلیچیتا به معنای واژه، نام و ملیت خواننده‌هاش محدود بود. اینترنت اومد و ترجمه ترانه رو خوندم. خوشبختی چه چیزهای ساده‌ای بود؛《دوستت دارم خوشبختی》! دیگه‌ شعرش رو می‌فهمیدم؛ گرچه قبلش هم با تمام حواس پنجگانه توی بعدازظهرهای اتاق تلویزیون احساسش کرده بودم. تیر غیب رسید. دستگیرم شد که همون سالها دختر آلبانو و رومینا رو‌ می‌دزدن، باربی زیبای دختربچه‌ها سر از آسایشگاه روانی در میاره. آلبانو ازش جدا میشه و با کس دیگه ازدواج‌ می‌کنه. موتورهای جستجوی بدخبر، تمام اون خوشبختی رو روی سرم خراب کردن. دلم می‌خواست من هم ببرن توی همون آسایشگاه ببندن و بستری کنن[ البته معلومه که کسی این کار رو نکرد.] شنیدن فلیچیتا بعد از فهمیدن خبر دخترشون دیگه دلم رو خوش نمی‌کرد. غم اون دختری که گم شد و هرگز پیدا نشد یک طرف و غم این دختری که گم شد و پیدا نشد یک طرف دیگه[ خود من]!‌ یه آهنگ دیگه ازشون پیدا کردم: لیبرتا! آزادی! آهنگی که دیگه انقدرها ساده نیست. از شکوهش به خودتون می‌لرزید و برای همخوانی هم مناسب نیست. آزادی، سیلی حقیقت به گوش خوشبختی بود. شما در سکوت محض می‌شنوینش و اون تمام احساستون رو به پرواز درمیاره و رها می‌کنه. همه اسرار هستی رو جلوی چشمتون می‌رقصونه و یک‌ راست پرتتون می‌کنه وسط ناکجاآباد قلبتون. آزادی چند برابر از خوشبختی زیباتره. عمیق‌تره. سنگینه و پر از اوج و فرود. پر از غرور و مهر، پر از گذشت و شهامت.

نزدیک‌های سی سالم بود که دوستم بین این همه کشور دنیا برای تحصیل، سر از ایتالیا در آورد. می‌خواستم بهترین آرزوها و امید شادترین لحظه‌ها رو همراهش بفرستم. از اونجا که سرود ملی ایتالیا برای من همون فلیچیتاست؛ مجبورش کردم اول این آهنگ رو یاد بگیره بعد سوار هواپیما بشه. ایتالیایی بلد نبود و تو یک ماه هم‌‌‌ نمی‌شد ایتالیایی یاد گرفت؛ اما‌ می‌شد یک آهنگ حفظ کرد. یادمه با خنده گفتم: «هر وقت کسی چیزی گفت که نفهمیدی براش فلیچیتا رو بخون. به هر حال آهنگ مملکت خودشونه و احتمالاً ازش خوششون میاد و کارت رو راه‌ می‌اندازن! شاید خود ایتالیایی‌ها هم خسته شده‌باشن از بس هنر فاخر بهشون وصله زدن!» برای من که ایتالیا قبل از اینکه یک چکمه، اپرا، میکل آنژ، رافائل، کولوسئوم، برج پیزا و پیتزا باشه؛ فلیچیتا بود. همون مردمی که از خوشبختی‌های کوچیک و زیبای روزانه‌ می‌خونن و با یک ملودی ساده شادمانه همراه می‌شن.

اینترنت که قبلاً حقیقت تلخ یک خوشبختی رو روی سرم خراب کرده بود؛ یک بار دیگه با فیلترینگش من رو از خوشبختی جا گذاشت. لعنت به این بی‌خبری از جامعۀ جهانی! من اجراهایی که از 2013 شروع شده بودن رو تازه دو سه سال پیش دیدم. من با همین چشم‌هام دیدم که خوشبختی بعد از دهه‌ها، یک بار دیگه روی صحنه‌ رفت. صحنه‌ای که از قبل بزرگتر هم بود: «فلیچیتا! فلیچیتا!» دوباره نفسم بند اومد. می‌خوندن خوشبختی یک... خوشبختی یک... و من این بار سی سال بزرگتر بودم و خوب می‌فهمیدم خوشبختی یعنی چی... برای دنیا یک صحنه بازسازی شده بود؛ اما برای من یک رویا. چه لبخند قشنگی به هم می‌زدند. خدا می‌داند چه در قلبشان می‌گذشت. رومینا پاور هنوز هم زیباست. باز هم چشم‌های گیرای اون از زندگی برق‌ می‌زد و چشم‌های من از دیدنش. صحنه می‌درخشید و مکانی رویایی بود از آمد و رفت، رقص و همخوانی، شهامت و گذشت، عشق و اندوه، آرامش و پذیرش. زندگی حالا شبیه چیزی شده بین سه دقیقه فلیچیتا و چهار دقیقه لیبرتا! جایی میانه مسیر خوشبختی و آزادی.


خوشبختیایتالیانوستالژیکودکخانواده
دانش‌نیاموختۀ ادبیات فارسی و ایرانشناسی neginanaluyi67@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید