نگین آنالویی
نگین آنالویی
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

گلگشتی در گذشته و حال دکه‌های روزنامه‌فروشی


کیوسک روزنامه‌فروشی روبروی همۀ مغازه‌ها جا خوش می‌کند. اگر مغازه‌ها سمت راست یا چپتان صف کشیده‌اند؛ همیشه روزنامه‌فروشی در دست مخالف برایتان سازی دیگر می‌زند. نزدیک‌تر به خیابان می‌ایستد تا بهتر نبض جامعه را بگیرد و بیشتر دود بخورد. هیچ تابلویی ندارد. اصلاً تابلو به چه کارش می‌آید؟ از تراکم کاغذهایی که آراسته است به جمله‌هایی کوتاه با فعل «رسید» یا «موجود است»، می‌دانیم کجاست و چه می‌فروشد. از چهار طرف خیابان می‌بیند و دیده‌می‌شود. خلاصه دوربین مداربستۀ هر محله است. پیش از بانگ صبح موذن کرکره را بالا می‌کشد. پس از خواب شبانۀ پاکبان پیشخوانش را جمع می‌کند. هر چهار طرفش را با قفل‌های سنگین و بزرگ می‌بندد و به لاک خودش فرو می‌رود. درِ کوچکی دارد که به زحمت کسی از آن رد می‌شود و گاه زورکی دو نفر را در اتاقش جا می‌دهد. ‌روزنامه‌فروش، چه مرد باشد چه پسربچه، فروشنده‌ای دوست داشتنی است. از همان‌ها که هیچ چرب‌زبانی و تقلایی‌ برای فروختن اجناسش به ما نمی‌کند. هر روز اجازه می‌دهد با آرامش چند دقیقه‌ای لای تیترهای صفحۀ اول بچرخیم و کیفور شویم. با خیره نگاه کردن هم کیفمان را کوفتمان نمی‌کند. تنها وقتی صدایش بلند می‌شود که روزنامه را ورق بزنیم یا سر جایش نگذاریم. خدا می‌داند روزی چند بار ‌روزنامه‌فروش گردنش را پایین می‌آورد و لای بلبشوی خیابان به زحمت صدایش را به گوش ما می‌رساند.

‌روزنامه‌فروشی آداب دارد. روی زمین، سکو، پیشخوان یا دیوار، ردیف ردیف برایمان روزنامه و مجله می‌چیند و با سنگ، کش، جارو و قلاب جایش را سفت می‌کند. از آنجا که معمولاً حجمی مکعب دارد ما‌ نظاره‌کنان دور تا دورش طواف می‌کنیم. مجله های پرفروشتر جلوترند. هر گروهی هم ردیف خودش دارد. یک ردیف برای اهل سیاست است و تُف‌ فرستندگان به روزگار نامراد. اهل ادبیات و فرهنگ هم جایشان محفوظ است. ردیف اهل بازی و فناوری از جدول، سودوکو و مجله‌های خودرو پُر است. بالاخره بچه‌ها هم سهمی از این زندگی می‌برند و پازل، دفتر رنگ‌آمیزی و مجله کودک را برایشان ردیف می‌کنند. اگرچه سال‌ها پیش هم روزنامه‌فروشی برای همۀ ما چیز جالبی داشت؛ اما پاتوق پدران خانواده حساب می‌شد. پدرانی بیشتر کارمند که از سر کار به خانه برمی‌گشتند و سلام و علیکی هم پیدا کرده بودند. توقف جلوی کیوسک ‌روزنامه‌فروشی نشانۀ اطلاعات و کمالات بود.‌ آنجا خبرها همیشه دست اول است. از اینکه کی کیهان می‌خواند و کی ایران و اطلاعات هم می‌فهمیدید طرف چه کاره است و کجاها سیر می‌کند. زیاد شنیدیم که پرسیدند: «فلان روزنامه رسید؟ هنوز نرسیده؟ وقتی رسید برایم بگذار کنار! این هم بستند؟!» این روزها پدرها دیگر سرگرم گوشی هوشمند شدند و دیگر با روزنامۀ لوله شده در خیابان قدم نمی‌زنند. از آن روزها یک زیبایی از خیابان‌هایمان کم شد.

آن روزها نام بعضی مجلات، مجلات خانوادگی بود. از همان‌ها که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را به خوردمان می‌داد و عنوانش هم هر ترکیبی بود که می‌شُد با «سبز»، «خانواده»، «کانون» و «زیبا» ساخت. کاری به زرد و سبزش نداشته باشیم! روی جلد بیشترشان عکس دختربچۀ نه ماهه تا نه ساله‌ای با رژ قرمز و موی میزانپیلی شده و ردیف النگوی طلایی بود. شاید هم بازیگری خوش‌چهره که اخیراً تصویرش‌ بر پردۀ سینما یا صفحۀ تلویزیونمان رفته‌بود. این مجله‌ها قبل از اینستاگرام، کار همین بلاگرهای لایف استایل یا سبک زندگی امروز اینستاگرام را می‌کردند. مثلاً ممکن بود فقط در یک شماره و یک هفته به ما بگویند چطور عاشقی آخر عاقبت ندارد، قرمه سبزی باید چطور جا بیفتد،‌ اعتماد به نفس چیست، کدام لباس برای کجا مناسب است، چرا احترام مهم است، فلانی به بهمانی چه گفت و چه شنید، چند لطیفه و چند پند و اندرز! بعد تبلیغ، تبلیغ، تبلیغ... مزۀ این حرف‌ها آشناست؟ صدالبته که ما هم نظراتی داشتیم! ریز و درشت داستان زندگیمان را با آب و تاب فراوان برایشان می‌فرستادیم. اصلاً صفحۀ مخصوص خودمان را هم داشتیم! گاهی عکس بچۀ شاگرد اولمان را در پاکت نامه می‌فرستادیم یا فکس می‌کردیم، می‌گفتیم چقدر همسرمان را دوست داریم. در غم چه کسی شریک هستیم و برای کدام بازماندگان آرزوی صبر می‌کنیم. خلاصه دربارۀ هر چیزی حرفی داشتیم و نظر می‌دادیم (همان کامنت و انگیجمنت!).‌ خلاصه که نگو مجله! وبلاگ بگو؛ اینستاگرام بگو؛ محرم اسرار بگو!

اگر از کتابچۀ قوانین راهنمایی رانندگی بگذریم، گاهی کتاب‌هایی هم در بساط ‌روزنامه‌فروشی پیدا می‌شد. ما از کیوسک‌ها «رازهایی دربارۀ زنان و مردان» و «کتاب انتخاب نام نوزاد دختر و پسر» خریدیم. سفته گرفتیم و روی پیشخوانش بدهی‌هایمان را رفو زدیم. خواهش روزنامه باطله کردیم و خبر از اسباب کشی‌مان دادیم. همین طوری بود که سینۀ روزنامه‌فروش صندوقچۀ تمام اسرار خانه‌مان شد. سال‌ها پیش از الکترونیک شدن دولتمان، ‌روزنامه‌فروش محرم اسرار نوجوانان و جوانان هم بود. تیرماه هر سال سراغ قبولی و ردی ما در کنکور را از خودمان زودتر داشت و ویژه‌نامۀ سازمان سنجش را به شرط شیرینی تحویلمان می‌داد. روزی یک بار از او کارت شارژ ایرانسل،‌ سیگار نخی و آدامس نعنایی گرفتیم که خدا خیرداده نه به روی خودمان می‌آورد و نه جلوی خانواده آن سِرّ مَگو را فاش می‌کرد. دیگر رسم زمانه عوض شده‌است.‌ کار از روزنامه، مجله، سفته، سیگار، کبریت و آدامس گذشته و کیوسک خاطره‌انگیز ما خودش یک پا هایپرمارکت شده است. دیگر کارت مترو، ماسک و الکل، آب، کیک و شکلات خارجی می‌فروشد و کافی میکس برایمان بار می‌گذارد.

در عالم کودکی سرراست‌ترین مواجهۀ ما با عبارت «قیمت دیروز» و «قیمت امروز» پای همین کیوسک‌ها رقم خورد. روزنامۀ دیروز را شاید می‌توانستید مجانی هم‌ ببرید؛ اما حساب روزنامۀ همان روز تا ریال آخر دقیق بود. آن روزها خبری از قرتی‌بازی کارت‌های بانکی هرجایی نبود. پول خرد‌ مصیبتی بود و حساب‌ها را سکه به سکه پیچیده می‌کرد. گذشت و رفت! حالا چه می‌شد اگر روزنامۀ هر روز را روز بعد می‌خواندیم؟ چه می‌شد اگر بیست و چهار ساعت از اخبار عقب بمانیم؟ مگر نه این که همۀ آن روزها گذشتند و اثری از آثارشان نماند؟ مگر نه این که این روزها که هزار خبر را در لحظه می‌خوانیم، هر چقدر هم صفحۀ لپتاپ و موبایل را اسکرول کنیم باز هم از خبرهای دنیا جا می‌مانیم؟ راستش دیگر خبر از ‌روزنامه‌فروش و قیمت روزنامه هم نداریم. احتمالاً درست نمی‌دانیم ‌روزنامه‌فروشی محله‌مان کجاست، کیست، نامش چیست و حالش چطور است؟ او هم خبر از قرض، سیگار و ماجراهای عاشقانۀ ما ندارد. دیگر نه ما از او چیزی می‌دانیم و نه او از ما. دیگر شب‌ها صدای خش‌خش آرام ورق زدن روزنامه در خانه‌ها نمی‌پیچد و یکی دیگر از صداهای زیبای زندگی ما در سکوت خبری گم شد.‌ بوی روزنامۀ نو هم دیگر نمی‌آید. دیگر وزش بادش پوستمان را نمی‌نوازد. آن سه‌گانۀ احساسی در دست پدرو مادرها به یک مستطیل کوچک و گران‌قیمت خارجی تبدیل شده‌است که با سرانگشت می‌چرخد و می‌خواهد خبر از دنیا بدهد! چرخ اکسپلوررش بیست و چهار ساعته می‌گردد و یک خط بلند می‌خندد، بعد زار می‌زند. عربده می‌کشد، حراج می‌کند و بعد باز آواز می‌خواند. بوق بوق می‌کند و وق وق می‌‌زند و اگر به حال خود رهایش کنیم هوس می‎‌کند تمام خبرهای جهان را به رخمان بکشد.



روزنامهروزنامه فروشیمجلهکیوسکدکه
دانش‌نیاموختۀ ادبیات فارسی و ایرانشناسی neginanaluyi67@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید