
مدتهاست دارم فکر میکنم…
به همه جاهایی که آدمها فقط چون صدا نداشتن، جا موندن.
به لحظههایی که رابطه، جای ضابطه رو گرفت.
به موقعیتهایی که کسی فقط چون "حرف زد"، حذف شد.
و به سکوتهایی که در ظاهر نشونه صبوری بود، ولی در حقیقت یه جور فراموش کردنِ خود.
من اما از اونهایی نبودم که همیشه ساکت بمونم.
هر وقت لازم بوده، حتی وقتی ترسیدم، حتی وقتی نمیدونستم بعدش چی میشه، حرف زدم.
نه چون شجاعترین بودم. چون نمیتونستم خودمو قانع کنم "چیزی نگم" وقتی ناحقی رو میدیدم.
اما حالا، یه خستگی جدید سراغم اومده.
یه نوع تردید که نمیدونم از کجاست.
شاید از خبرهایی که هر روز آینده رو تاریکتر نشون میده.
از حس بیعدالتی، از دیدن آدمهایی که بهتر از من بودن و هنوز موندن…
از فکر کردن به اینکه اصلاً این همه صبوری، قراره ما رو به کجا برسونه؟
راستش گاهی افق برام غمانگیز میشه.
نه چون امیدی نیست،
چون نمیدونم چقدر باید امیدوار موند.
اما یه چیزی رو هنوز میدونم:
من نمیخوام با سکوت همدستِ چیزی بشم که درونم رو خاموش میکنه.
نمیخوام توی روابط ناعادلانه، جا بیفتم.
نمیخوام قربانی باشم، حتی اگه بهم بگن: "راه دیگهای هم نیست."
هنوز میخوام برای خودم قدم بردارم.
برای آیندهای که نمیدونم کجاست..
برای صدایی که فقط حرف نمیزنه، میسازه.
و اگه هنوز گاهی حرف میزنم،
حتی توی نا امید ترین روزها،
فقط به این دلیله که:
هنوز یه ذره روشنایی توی دلم هست.
نگین سیدزاده