الان 5 یا شایدم 6 تا کتاب رو تا وسطاش خوندم و رها کردم. هدفم از اول این نبوده که رهاشون کنم مسلمن ولی هر بار که کتاب جدیدی رو دیدم و خوشم اومده قبلی رو بوسیدم گذاشتم سر طاقچه و رفتم سراغ جدیده.
اسفند دو سال پیش دفاع کردم ولی هنوز کارای اداریشو نکردم که مدرک بگیرم و فلان و بهمان. همینجور گوشه ی ذهنم همیشه هست که باید برم کارامو بکنم ولی قدمی در این راستا برنمیدارم.
تو رشته های ورزشی زیادی وارد شدم ولی هیچ کدومو تا آخر ادامه ندادم. شنا، تکواندو، پیلاتس، والیبال، بسکتبال، ایروبیک، TRX و این اواخر هم کیک بوکس. تازه برنامه دارم برم صخره نوردی.
باید سه کیلوگرم وزن کم کنم تا برسم به وزن ایده آلم. بارها تا دو کیلو رو کم کردم و دوباره ول کردم. اون روز داشتم به دوستم میگفتم این سه کیلوی اضافه رو آخر با خودم می برم تو گور.
زبان انگلیسی رو تا حدود خیلی خوبی پیش رفتم ولی باز ول کردم. الانم اسپانیایی رو ول کردم.
کارمم همینجوریه. تو هیچی تخصص ندارم. همه چی رو یه نوکی زدم و به قول معروف اقیانوسی ام به عمق 4 سانت. تازه حدودن یک ساله که میخوام شرکتی رو که توش کار میکنم رو رها کنم و برم سراغ یه جای دیگه ولی...
بذارید از روابطم بگم. این آخری رو دوسش داشتم. خیلی ام دوسش داشتم. ولی جفت و جور نبودیم. تهش داستانایی پیش اومد که گفتم خداحافظ ولی از اونجایی که الهه ی تمام نکردن هام هنوزم هر جا میرم به یادشم و به قول شاعر عریان: به صحرا بنگرم صحرا تو بینم...
این تمام نکردن ها داره آزارم میده. تصمیم گرفتم امروز و فردا لااقل یکی از این کتابا رو تموم کنم و دوباره اسپانیایی خوندن رو شروع کنم.
راستی هفته ی پیش بعد 8 ماه رفتم سفر. یه روستایی به نام فلکده توی تنکابن. خیلی زیبا بود. داستانهایی داشتم اونجا که شاید بعدن تعریف کردم.