من مطمئنم اینجایی که الان هستم اونجایی نیست که باید باشم.
منم مثل خیلیا از وضعیت زندگیم راضی نیستم. کارم رو دوست ندارم. دوست دارم بیزینس خودم رو داشته باشم و دارم براش تلاش میکنم. الان تو شرکتی کار میکنم که پدرم سال ها براش زحمت کشیده و دقیقن موقعی که باید برداشت می کرده بیماری از پا درش آورده. بد شانسی رو از پدرم به ارث بردم و خب ژنتیک همیشه هم انقدر افتضاح عمل نمی کنه. من عاشق سفر و ماجراجویی ام. چیزی که پدرم عاشقش بود. این رو از آلبوم عکس های قدیمیش فهمیدم.
وقتی پدرم برای همیشه از پیش ما رفت من 13 سالم بود. انقدر با مفهوم مرگ و از دست دادن بیگانه بودم که گریه های مدام مادرم رو نمی فهمیدم و کلافه شده بودم تا اینکه خالم برام روشن کرد که چون دلش تنگ میشه. دلتنگی رو می فهمیدم. دلتنگی رو می فهمم. دلتنگی رو ...
همکارامو دوست ندارم. جایی که قبلن کار می کردم هم همین بود. از اونجایی که انگشت اتهامم همیشه سمت خودمه فکر میکنم که قطعن ایراد از منه که نمی تونم با آدما ارتباط برقرار کنم. یه بخشیش این هست ولی خب بخش های دیگه هم هست. من معاشرت با کسایی که یه پله ازم بالاترن رو دوست دارم در حالی که اینا(البته از نظر من) اصلن تو راه پله نیستن. شاید تو حمومی جایی باشن. نمی دونم.
چند وقتی هست که احساس افسردگی واقعی میکنم. ینی شاید حدود سه ماه(شایدم چهار ماه). اینجا نوشتن میتونه بهم کمک کنه. نه برای از بین بردن افسردگی بلکه برای انجام کاری که توی ذهنمه و اون موضوع قراره حالمو خوب کنه.
قرار نیست به هیچ کدوم از دوستام بگم که اینجا می نویسم پس دوستان و آشنایان گرامی(و تیز) اگه فهمیدین نویسنده کیه خیلی بی صدا بیاین بخونین و برین دنبال زندگیتون. تیزبازیاتونو نکوبین تو صورتم چون احتمالن همونطور که میدونین چیزی که کوبونده میشه تو صورتتون چیز جالبی نیست.
اولش تو ذهنم این بود که فقط از سفر بنویسم ولی نه. محدودیت رو دوست ندارم. پس از همه چیز می نویسم.