
ما در کتاب «اینست انسان» نشان دادیم که انسان و انسانیّت از رابطۀ بین تن و روح رخ می نماید که از این میانه بر می خیزد.
انسان یا خدا، به لحاظ سلسله مراتب عقل علیّتی همچون یک معلول و مخلوق می نماید ولی در درک ازلی همان علّت العلل است. این علّت العلل در معنای ازلی اش خدا نام دارد و در معنای ابدی و آخرینش همانا «انسان» است .
مکتب اپیکور و لوکرتیوس در جستجوی بیان و کشف این معنای از انسانیّت و جاودانگی است. اگر لوکرتیوس پس از عاشق شدن خودکشی نمود بدان معنا بود که او به جاودانگی و خدائیت رسیده بود و لذا دلیلی برای ادامه حیات بدنی نمی دید و چیزهای پیرامونش را زائد می یافت و از آن بی نیاز شده بود .
در اینجا حتی «روح» یا «من» نیز زائد انگاشته می شود و همچون چیزی در پیرامون قرار می گیرد.
در اینجا تن و اعضاء و جوارح تماماً چیزهائی در پیرامون تلقی می شوند که « انسان » را محدود می سازند مثل پیرامون یک دائره نسبت به مرکزش .
این مرکز می تواند دارای حدود لامتناهی باشد ولی چیزهای پیرامون آن موجب اسارت او می شوند.
در اینجا «انسان» تن و روح را مرخص می کند. در اینجا انسان برای ادامه حضورش نیازی به طپش قلب و اراده کردن و کاری انجام دادن ندارد و درواقع به بیانی انسان برای بودن نیازی به بودن ندارد.
و این همان ادامه تکمیلی حکمت ایلیائی است که پارمنیدز و زنون و اگزنوفانس و پروتاگوراس در یونان باستان بنا کردند که بود و نبود را یکی می دانستند.
این تنها حکمت رئالیستی ای بوده که در تاریخ قدیم پدید آمده است و مدوّن گشته است.
📘 کتاب: حکمت ازلی و فلسفه آخرالزمان |کشف حجابی از تاریخ تمدّن، صفحه 91
✏️ مؤلف : استاد علی اکبر خانجانی
📆 تاریخ تألیف :۱۳۸۳