
هدف از زندگی چیست؟ معنای زندگی را چگونه پیدا کنیم؟
عموماً بشر برای زندگیکردن خود اهدافی را در ذهن خود ایجاد میکند. اهدافی که امروزه اکثراً اهدافی دنیوی است و سپس تمامی فعالیتهایش را بواسطۀ این هدف که نام کلی آن خوشبختی است سمت و سو میبخشد.
در طول زندگی چه بسا به بسیاری از این اهداف دنیوی دست مییابد اهدافی که گمان میکرد اگر به آنان برسد خوشبخت خواهد شد اما هیچگاه این خوشبختی محقق نمیگردد و بشر همیشه در حسرت گذشته و امید به آینده زندگی میکند و از حال زندگی خود ناراضی است.
همین تجربه خود نشانگر این است که بشر هیچگاه نتواسته هدفی درست را در زندگی خود برگزیند و به همین دلیل حتی هنگامی که به هدف خود میرسد باز هم ناراضی است و آرامش ندارد.
بنابراین چاره ایی نداریم جز اینکه به سراغ خداوند برویم تا به ما بگوید که منظورش از خلقت جهان هستی خاصه انسان چه بوده است؟
در حدیث قدسی میخوانیم که خداوند میفرماید:« جهان هستی و انسان را خلق کردم تا خودم را معرفی کنم. »
پس شناخت خدا هدفی است که خداوند برای خلقت بشر منظور داشته است. و هر بشری به میزانی که کل زندگیش را بر شناخت خداوند استوار میکند در راه درست قدم نهاده و دیگر اهداف بشر، اهدافی نادرست است.
در تمامی دورانها خداوند، پیامبری را بهسوی بشریّت فرستاد تا وی را معرفی کنند و این پیامبران هم صفاتی کلی از خداوند را برای بشر برشمرد ند: رحمان و رحیم، علیم، قادر، سبحان و….
اما دانستن ذهنی این صفات، هیچ به معنای شناخت قلبی خداوند نمیباشد و تنها دور نمایی کلی از خداوند را برای بشر تصویر میکند و در عین حال پیامبران بواسطۀ شریعت، راه شناخت قلبی خداوند را در همان اعمال روزمره زندگی به بشر آموختند.
اما متأسفانه بشر حتی در انجام شریعتها نیز هدف را فراموش کرد و شریعت را تنها راه و روشهایی برای خوب زندگیکردن در دنیا دانست و به همین دلیل است که قرنهاست که از شریعت انبیا تنها پوستههای ظاهری باقی مانده که هیچ محتوای باطنی ندارد.

پس حال باید پرسید که بشر چگونه میتواند به شناختی قلبی از خدا دست یابد شناختی که بدون شک به او آرامش خواهد داد؟
دانستن اینکه خداوند بخشنده و مهربان است هیچ به معنای باور قلبی این صفات خدا نیست. تا زمانی که بشر مهربانی و بخشندگی خداوند را در زندگی روزمره خود به عینه نبیند و باور نکند هیچگاه این باور قلبی نمیشود که چنین امری نیز مستلزم تفکر در قبال وقایع زندگی است و به همین دلیل است که در قرآن خداوند بشر را همیشه به تفکر دعوت کرده است.
بشر باید این را بداند که هیچ اتفاقی در زندگیش تصادفی نیست و علتی دارد. اینکه بشر « خود » را علت تمامی وقایع زندگیش بداند و یا همه این وقایع را به خداوند نسبت دهد تفاوتی ندارد.
وضعیت اول او را به خود شناسی میرساند و وضعیت دوم به خدا شناسی. که خود شناسی همان خدا شناسی است.
اما مشکل بشر این بوده است که همیشه بین خود و خدا سرگردان است و عموماً وقایع خوب زندگی را به «خود» و وقایع بد زندگی را به خدا یا سرنوشت نسبت داده و به همین دلیل نه از« خود » شناختی یافته و نه از خداوند.
و تنها در چنین شناختی است که انسان از عرصه دو گانگیها و سرگردانی بین «خود» و خدا رها خواهد شد که این شناختی توحیدی است.

آنچه که عمر دنیوی انسان را بعنوان یک فرصت برای وجود یابی تبدیل به عرصۀ نسیان و غفلت از هدف زندگی میسازد زمانی شدن عمر است
یعنی نجومی شدن این فرصت است که این فرصت را تبدیل به سالها و ماهها و روزها می کند یعنی فلکی می کند این همان فلک زده گی فرصت انسان در جهان است.
این همان تبدیل گوهرۀ فرصت به ساعات و هفته ها و سالهاست. این همان تبدیل یک معنا به مادّه ای قابل مصرف و خوردن است .
تبدیل کیفیّتی به کمیّت است. تبدیل یک مروارید به صدها هزار خرمهرۀ قابل مصرف کردن است. این تبدیل جاودانگی به اعداد و ارقام است و نهایتاً پول. این تبدیل وجود به پول است.[2]
عامه مردم چنین می پندارند که برای توسعه و تحکیم و تحقق اختیار و آزادی انتخاب خویش باید به قدرتهای مادی دست یابند و قدرت مادی را تنها راه این امر می دانند.
این بزرگترین علت ذاتی همه جبرها و جباریت ها و مجبوریت هاست زیرا در مسیر دستیابی به این قدرت گام به گام اختیارات خود را از دست می دهند و درست آنگاه که به اوج قدرت میرسند دیگر هیچ اختیاری برایشان باقی نمانده است و کل اختیارشان صرف قدرت شده است و لذا خود قدرت و امکانات دنیوی تبدیل به هدف زندگی می شود و این منشأ همۀ جبرهای حاکم بر حیات و هستی انسان است.
بشر در مرحله اول قدرت را وسیله تحقق اختیار و انتخابش قرار میدهد و در مرحله دوّم خود قدرت تبدیل به هدف می شود و این راز کل بدبختی ها و اسارتهاست.
تفکّری که قدرت مادّی و امکانات اقتصادی و فنی و اجتماعی و سیاسی و امثالهم را تنها راه تحقق اختیار می داند منشأ ذاتی کفر و اساس جهل بشر است و الغا و ابطال حق . و معنای اختیار را مشروط می سازد آنهم مشروط به جبرها. این اختیار ابلیسی است که کلّ بشریت را بخود مبتلا نموده است.[3]
به جرأت باید گفت که اساس همه حماقت ها و جنون و جنایت ها و محور کفر بشری اینست که جز امرار معیشت برای خود در زندگی هدف و رسالتی نمی داند و برای این اندیشه باطل نهایتآً روح خود را هم می فروشد.
علی(ع) می فرماید :
«از آنچه که از وجودت می فروشی هرگز جبرانی نخواهی یافت.»
خودفروشی برای ارتزاق اساس اندیشه کفر و کفر زندگی بشر است که هم گوهره جان و روح خود را از دست می دهد و هم رزق را بر خود حرام و زجرآور می سازد و این یعنی خسران دنیا و آخرت.[4]
زندگی هدفمند
من کیستم ؟ از کجا آمده ام ؟ و به کجا می روم ؟ چه کسی مرا خلق کرده ؟ کارم چیست ؟
مسائلی است که هر انسانی با خود دارد . برخی زود فراموش می کنند و برخی مدّتی آنرا با خود دارند و در بیکاری هایشان با خود این مسائل را نجوا می کنند و سعی می کنند در حدّ ادراک خود به زندگی شان هدف دهند .
در حقیقت زندگی عرفانی یک زندگی هدفمند است منتهی هدفی فوق زندگی است . هدفی که تمامیت زندگی را می تواند به حقیقتی ترجمه کند تا صاحبش این زندگی را قابل ارزش بیابد و بر مبنای این حقیقت زندگی کند .[5]
معنای زندگی چیزی جز معنای عمری که در دنیا اقامت داریم نیست و این بهمعنای قطعه ای از زمان در قطعه ای از مکانی بنام تن است که واضحترین معنای ناشی از این زمان محدود در مکانی محدود همانا مرگ و نیستی است.
پس معنای جاودانگی انسان بایستی از مرگ و نیستی حاصل شود. پس معناجوئی بشر چیزی جز خلق حیات جاودانه از مرگ و نیستی نیست خلق وجود از عدم![6]
انسان خودش معنای زندگی است . نه تنها معنای حیات و هستی خویشتن است بلکه به حیات و هستی جهان نیز معنا می بخشد .
آدمی پا به حیات و هستی می گذارد تا بیندیشد و ببیند که موضوع چیست .
آدمی هست شده است تا هستی را بفهمد .
بنابر این هستی را جز در کارخانۀ هستی ِ خویشتن نمی تواند فهمید و نیست می شود و می میرد تا مرگ و نیستی را نیز بفهمد .
از همین جا می توان گفت که خود انسان به خودی ِ خود برتر از مرگ و زندگی و با ارزش تر از هستی و نیستی است .
یعنی این مرگ و زندگی و هستی و نیستی است که به سراغ انسان می آید تا ببیند که انسان چیست ، آیا اینطور نیست ؟[7]
عشق یعنی عطش دیدار با جمال حقیقت ذاتِ خویشتن خویش!
و این حقیقت بی نهایت جمال و تجلی دارد و اینست که عشق پایانی ندارد و بلکه هر تجلی از جمال حقیقت وجود، تعریفی مختص خود را دارد .
و اینست که هرکسی در هر مرحله از زندگیش تعریف خاص خودش را از عشق دارد که همان تعریف از معنای زندگیست![8]
آخرالزمان مربوط به گردش نجوم نمی شود و گردش افلاک مولد زمان در انسان نیست و بلکه درست به عکس این انسان غافل از خویشتن که بر حق وجودش مقیم نیست که یک پایش در گذشته و پای دگرش در آینده است ذرات و افلاک را به گردش وا می دارد
چرا که به قول قرآن همه کائنات مسخر وجود انسان است و چون انسان مقیم بر حق خود نیست افلاک هم سر گردانند و این سرگردانی هم به معنای واقعی کلمه همان گردش دورانی ذرات و کرات است .
و بعلاوه هر انسانی یک جایگاه و مقام آسمانی و ملکوتی هم دارد و این درست است که هر ستاره ای در آسمان متعلق به یک انسان است و برخی از ستارگان جایگاه عمومی طبقات انسانی هستند .
انسان شب و روزی یک انسان بیگانه از خویش و فلک زده به معنای واقعی کلمه است زیرا اسیر افلاک و گردش زمین و ماه و خورشید و ستارگان است: انسانی مفلوک !![9]
در یک کلام آدمی بر دو نوع است : آدم جدی و آدم شوخی !
آدمی که با ابتدایی ترین امور زندگی خود نیز شوخی ندارد وحتی در بازیها و تفریحاتش هم در جستجوی معنایی جدی از زندگیست .
و آدمی که همه چیزهای مادی و معنوی زندگیش اسبابهای بازی و بازیچگی او هستند حتی مقدسات هم حداکثر نوعی تئاتر جدی ترند سیمایی تراژیک دارند ولی بازی هستند .
شغل بازی، مسئولیت بازی، ازدواج بازی، بیمه بازی، علم بازی، سیاست بازی، دین بازی، عشق بازی، زن بازی، عرفان بازی، شریعت بازی، خدابازی و ….. که همه اینها انواع بازیهای با خویشتن است :
نمایشات طنز و کمدی و نمایشات تراژیک .
خوشی و ناراحتی او نیز دو نوع بازی و نمایش است و حتی عزا و عروسی او و حتی نمازگزاردن او که خدا بازی اوست و اینست معنای «وای بر نمازگزاران
» کل کائنات در نظر آنان یک خانه عظیم اسباب بازی است و کل جهان هستی هم میدان بازی است .
و اینست که به ناگاه با واقعه ای کل بازی و اسباب بازیهای این نوع افراد و جوامع بر سرشان می شکند : یک مرض لاعلاج ، یک مصیبت، یک بلای آسمانی، یک جنگ و …… بازی را ختم می کند و تا آخر عمر بر بازیهای خود سوگواری می کنند .
و یا چه بسا این بازی با خود و زندگی و عالم و آدم، با سقوط در چاهی بی انتها به نام قبر، پایان می یابد و آدمی مجبور است که بازیهایی را کرده جدی نماید و حسابش را پس دهد .
بازی ای که کل سرمایه زندگیش را در آن باخته است و اینک بایستی خسارت این باخت عظیم را نیز بپردازد و اینست مسئله ![10]
روزمره گی در حقیقت همان روزمرده گی و روزکشی است.
و چون شبها هم که خوابیم و لذا کل عمر ما به مرگ و نیستی می گذرد و با ارزش ترین اوقات آنرا هم صرف غرایز حیوانی می کنیم که عمدتا شکم و زیر شکم و تفریحات است.
بنابراین زندگی عمده بشر هرگز از حیات جانوری فراتر نمی رود و بلکه حیات جانوری ما هم بسیار ذلت بارتر از سائر حیوانات می گذرد و بشر در ارضای غرایز حیوانی خود از هر حیوانی بیشتر کار می کند و جان می کند و عذاب می کشد و لذا مریض ترین حیوانات است.[11]
[1] 📘 دائرة المعارف عرفانی، جلد اول، فصل اول: فلسفه آدم و حوا، استاد علی اکبر خانجانی
[2] 📘 کتاب: آخرالزّمان شناسی عرفانی | فصل چهارم، استاد علی اکبر خانجانی
[3] 📘 کتاب: انسان کامل جلد اول | بند 40، استاد علی اکبر خانجانی
[4] 📘 کتاب: دائرة المعارف عرفاني 5 | از مقاله نان قلم یا خدافروشی، استاد علی اکبر خانجانی
[5] 📘 کتاب: سیر و سلوک عرفانی | فصل اول، راهنمای سیروسلوک عرفانی، استاد خانجانی
[6] 📘 کتاب: در جستجوی عقل – درجستجوی معنا | بند 121، استاد علی اکبر خانجانی
[7] 📘 کتاب: خلقت دوباره | از مقاله خدا در جستجوی خویشتن، استاد علی اکبر خانجانی
[8] 📘 کتاب: مذهب اصالت عشق جلد پنجم | بند 668، استاد علی اکبر خانجانی
[9] 📘 کتاب: آخرالزّمان شناسی عرفانی | فصل سوم، فلسفه فلکزدگی، استاد خانجانی
[10] 📘 کتاب: دائرة المعارف عرفاني 3 | فصل سوم، فلسفه شوخی و جدی، استاد علی اکبر خانجانی
[11] 📘 کتاب: حق بودن | فصل سی و پنجم، فلسفه روزمرهگی، استاد علی اکبر خانجانی