چرا شب اینقدر عزیز است؟ چرا اندیشههای عمیق شبها به سراغ ذهنهای جوینده میآیند؟ چرا عابدان شبها به نماز میایستند و خدای را میخوانند؟ چرا عشاق شبها به فغان و ناله میافتند و یار را با تمام ذرات فریاد میزنند؟ چرا شبها ملجا خستگان است؟ چرا شب اشکی به یاد گمشدهای و گذشتهای ریخته میشود؟ چرا شبها ترسها هجوم میآورند؟ چرا افسوس و حسرت شب روی جانها سنگینی میکنند؟ چه در این تاریکیست که جانهای شیفته را دمبهدم به درونشان میخواند؟ چه در این سکوت است که همهمهی اذهان را میآغازد؟ چرا همهی دردها شبها میگزند و روح را نیشتر میزنند؟ چرا هنگامی که جهان تعطیل شده، تخیل تابلوی جلوی حجرهاش را روی "باز است" میگذارد؟ چگونه است که شب مرجع همهی پلیدیها و هیولاهای درون و برون است و با این وجود مامن آرامش و آسودگی؟ چیست در این شرّ مطلوب؟
چرا چهرهات شبها میدرخشد و کلامت شبها جادویم میکند؟ چرا خیالات آنقدر دیر به سرم میافتد و خواب را میرماند؟ چرا شبها که باید نیستی، و روشنی لختکننده روز جای توست؟ من تو را در لفافهی تاریک شب میخواهم، در کمنوری مهتاب و سوز مور مور کنندهی نسیم شب. میخواهم خودم موهایت را به باد دهم، پیشانیات را خانهی ماه کنم و چشمانت را فانوس راه. میخواهم من پیکرت را با هر منحنی و گوشهای بسازم تا با ضرب قدمهایت، خم و راست برقصند. میخواهم تا چشم فریب میخورد بسازمت.
شب به دیدنم بیا، شبها حوصلهام بازتر است. شب راحتتر میگریم، شب آسانتر میخندم. حرفهایم شبها میآیند، شبها امیدوارم، شب انسانترم.
کاش هیچوقت صبح ندمد؛ صبح دروغ است، هر چه من نخواهم دروغ است، صبح تو را مرده میکند و چشم من را کور. روشنی تیز و بیرازش زشتی هر چیز و هرکس را به چشمانام فرو میکند.
شب پادشاه رازهاست، منشا ابهامها. و آیا چیزی زیباتر از معمای نگشوده و وهم نیالوده هست؟ شب هر چیز را در تاریکیاش میبلعد و رازآلود میکند، صورتها را در نور کم زیباتر میسازد و اذهان را در کمبود محرک، آزاد.
شبها به دیدنم بیا.