وان کوچک زیبا
در خیابانهایش که قدم میزنم، غریب نیستم، آوای خش دار "ق" و "خ" را میشنوم و دلم خوش میشود. هر طرف را نگاهمیکنم، مردم محجوب طلبی از من ندارند. گاهی لبخندی نثارم میکنند و من هم بیجوابشان نمیگذارم. اینجا از شهر خودم، آشنا ترم.
صبحها که از مهمانخانه بیرون میزنم و سیگاری میگیرانم، تا به خیابان جمهوریت میرسم، ۵ پسر بچه، ۵ ترازو روی زمین میگذارند؛ دلِ شکستن دل هیچکدامشان را ندارم. ۵ وزن مختلف و منی که نمیدانم کدام "من"ام. "چوک ساغول آبی" میگویم و دستی تکان میدهم. "آزاتبی، خوشچا قالین".
آن دختر کارمند هواپیمایی سری تکان میدهد و میخندد و من هم از بالای عینک دودی نگاهاش میکنم، دود را بیرون میدهم و جواباش را میدهم. خندهای نرم و بیدندان.
حدود ساعت ۱۰ از بین مردم و یخبندان، راه کافه را میگیرم؛ منتظرم هستند،پالتویم را رها میکنم روی صندلی و محتویات جیبام را خالی میکنم. غالبا تنهام به جز آن شب با آن ۵ تا ترازو. چای ایهلامور مینوشم و چیزی می نویسم و میخوانم و میبینم. از این بهتر میشود؟
ساعت ۳ به رستوران بغلی میروم و آن جا هم منتظرم هستند، کوفته سفارش میدهم با آب هویج قرمز(سالگام). میخورم بیعجله. تمامِ وقت دنیا را دارم. همه هم که مهر من به دلشان نشسته. سیگار گرانقیمت را تعارف میکنم و بعد از شرم اولیه، یکی برمیدارند.
جمهوریت را شبها تنها گز میکنم و آهنگ گوش میدهم و گاهی به صدای خیابان. سرما سوزناک است اما من گرمِ گرمام. وان استو جمهوریتاش. خیابانی ۲ کیلومتری که شهر را دورش ساختهاند. همه جا چراغ است و لبخند و خط فارسی خودمان با ترجمههای عجیب. میخندم. دوستشان دارم.
یادم میرود غریبم(یابانجی). کدام غربت. اینجا خانه من شده. آشناهایم از ایران بیشتر است. از تبختر ترکی استانبولیها خبری نیست. سیگار کنت ۸ ایران را دود میکنند و لذتمیبرند. نصف قیمت کنت ترکی خریدهاند و ما باز چالدران را باختهایم.
گاهی کبابیمولانا میروم؛ تابلو و عکس صوفی بیچاره را میبینم و به حالاش بالای یخچال گوشتها میخندم. کنار یکیمینشینم و پیاز و فلفل و مزه ترکی میخورم(پیاز و فلفل و رب).
دوست ندارم به مهمانخانه برگردم؛ هرشب دیر میرسم و بیچارهها که خوابیدهاند، در را برایم باز میکنند و من "عوذور دیلریم"ی میگویم و میروم در بیغوله بینورم.
سرد است و نمیشود دریاچه را ببینم، میگویند تابستان بیا آبی. منم میگویم "تابی، تابی". چالدران را اما دیدم و گریه امانام نداد. سیگاری دود کردم با صدای پریسا:" چه کجرفتاری ای چرخ..." اشک سرما ریختم.
غم و شادی و استرس و افسردگی و نشاط و غریبگی و آشناییام اینجا به هم میآمیزند و میآویزند. چه بهتر از این؟ کاش امروز هواپیمای لعنتی خراب شود، برایمان هتل بگیرند(پولی برایم نمانده). وان عزیزم، دوستان خوبم، ترازوهای منتظرم، فردا دیگر این غریبهی آشنا را نخواهید دید. چه باک؟ بازخواهد گشت؛ این بار از سر رفاقت آمد بار دیگر نیز با خندهای بر لبش و چند تار موی کمتر میآید؛ خوش و صمیمی بمانید تا بعد. خداحافظ وان زییا...