ویرگول
ورودثبت نام
Soroush afkhami taban
Soroush afkhami taban
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

گربه‌های اشرافی در طویله


کلاس‌تمام شد. گیتار‌ش‌ را روی پایه گذاشت. گفت:" پاشو بیا ببینم" بهمن اش را از جیب درآورد و پک سنگینی زد. "بیا ناله کن ببینم" بالکن یک‌ طرفش یک‌پیانوی پوسیده بود و یک طرفش رو به گیشای دوست‌داشتنی‌ پرجوشش. گفتم:" چی بگم؟"

-درداتو بگو. آدمارو درداشون بهم‌نزدیک می‌کنه.

راست می‌گفت. گفتم: " کسی منو نمی‌فهمه، یا مثل دیوونه‌ها نگام می‌کنن یا میگن بی‌خیال، نمیدونم چرا جامعه انقدر پایینه؟"

"همینجا وایسا، وایسا" سیگار دیگری گیراند. " جامعه تورو نمی‌فهمه؟ تو کی هستی؟ یه پسر ۲۰ ساله‌‌ای که جز این که با ۴ تا رفیق‌اش بشینه کتاب بخونه و بچرخه و حرف بزنه و فکر کنه خیلی حالیشه، کاری نکرده. نه عزیزم، تویی که جامعه رو نمی‌فهمی!"


نشسته‌ایم و نور کم است. رژ کمرنگی زده و ریمل تیره. بستنی می‌خورد. نزدیک سی سال دارد ولی پوست و موی‌اش می‌گویند که جوان‌تریم. صدایش بلند نیست و آرام حرف می‌زند. پالتوی کرم‌اش را درنیاورده. " تو خر نباش، من الان خیر سرم دکترام. ول کردم ۲ ماه پیش. اومدم این سر شهر، ۵۰۰ تا بیشتر بهم میدن. ولی حداقل دارم ۴ تا آدم می‌بینم، کار یاد میگیرم، ازون آسایشگاه درومدم‌بیرون. توام بیا بیرون، اصا میدونی زندگی چیه؟"

این بار کمی‌ بیشتر گوشی دستم‌آمده. نگاه‌اش می‌کنم و می‌خندم:

"درست‌‌میگی، نه اخلاق یاد میدن، نه انسانیت نه هیچی. چیزی ندارن بهت ‌بدن. فقط "پیپر"بازی و مقاله‌سازی می‌کنن. ما که دیگه فهمیدیم. میدونی کجاش درد داره؟ این که فکر میکنن‌ پخ خاصین."

من یک سمپادی‌ام. یک شریفی. یک احمق به تمام معنا. یک عمر را در کتابخانه‌ها و کلاس‌ها و گعده‌های این‌ها گذراندم. من را ببینید. جز یک بار الاغ کتاب و معلومات و محفوظات چه دارم به شما دهم؟ زندگی که بلد نیستم‌. بعد از یک هفته با همه‌تان به مشکل برمیخورم. تحمل ندارم. زود عصبی می‌شوم. اخلاق ندارم. بیرون می‌روم آدم‌ها روی اعصاب‌ام هستند. تقصیر آن‌هاست. نه نه، خفه شو. تو که خیر سرت‌ دیگر فهمیدی. شایدم باز گول خوردی و "فکر" کردی فهمیدی. نمی‌دانم، ولم کن! ولت کردم این شکلی شدی. در ذهنم قهقهه سر می‌دهد و سرم را روی بالش می‌گذارم. هندزفری را می‌گذارم و الفرار‌. مثل همیشه.

می‌گوید مارا نمی‌فهمنند:" ما مث چندتا گربه پرشنیم که تو طویله ولمون کردن. اینا خر و اسبن. ما جامون اینجا نیست، در حد اینا نیستیم، لیاقت مارو ندارن" تازه آمده ییچاره‌. سال سوم‌اش است و درگیر کار و فعالیت "دانشجویی". می‌خندم:" تو مگه برای همین مردم کار نمیکنی؟ عزیزم داری اشتباه می‌زنی، تو نمیفهمی، یا کار نکن یا می‌کنی حداقل بشناسشون. کسی ازت خواهش نکرده بیایا." بدخلق می‌شود، روی‌اش را برمی‌گرداند، چقدر شبیه "من"ِ جوان‌تر است.

حقیقتش، اینجا طویله نیست. ما در آکواریوم بودیم، اینجا دریاست. نه زندگی‌اش را می ‌فهمیم، نه سیاست‌اش را نه تتلویش را نه مردمش‌اش را نه کوسه‌اش را نه هیج‌چیزش را. ما را از "دلسوزی" در آکواریوم ریختند و یک وقتی دیوار شیشه‌ای ترک خورد و داشتیم جان می‌دادیم که پران پران به دریا زدیم. سخت است و سرد و شور. ما ماهی آی گرم و شیرین‌ایم. مشکل آب دریاست؟ یا ضعف ما؟

همین. به دریا خوش آمدی عزیزم! بیا یکم‌ نمک و لجن برای شام بخوریم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید