به یاد صابر کاظمی والیبالیست ایرانی ساکن قطر:
«آب و برق و نام تو، صابر»
(حجت بقایی)
در آبیِ هتلِ غریب
پسرِ خاکِ گرمِ گیلان و گلستان
پا گذاشت.
سایهای نداشت جز موج
و موج
نامِ کوچکش را زمزمه میکرد:
«صابر… صابر…»
در رگِ آب
جرقهای بود
نه از آذرخش
نه از خشمِ آسمان
از بیاحتیاطیِ دستی
که به جای روشنایی
مرگ را وصل کرد.
تنِ جوانِ تو
که میخواست سبکتر از توپ بپرد
در عمقِ آبیِ استخر
افتاد
و مردمِ دور
از پشتِ شیشههای خبر
بهتزده نگاه کردند:
«یک برقِ کوچک
یک لحظه کوتاه
و تمامِ آیندهای که میتوانست بدرخشد…»
ای پسرِ تیم ملی
تو دیگر در تورِ خاک
نمیپری.
اما نامت
در آغوشِ همان توری میلرزد
وقتی هر توپ
بر زمینِ ایران مینشیند.
قطر
با همه برجهای درخشانش
نمیداند
که چطور
باید
پاسخِ اشکِ مادرِ تو را بدهد.
و ما
در این سوی مرز
میپرسیم از باد:
چرا هر حادثه
در خاکِ خودی
آتش میشود
و در خاکِ غریبه
سکوت؟
آب
که باید تطهیر باشد
چرا اینچنین بیرحم شد؟
و برق
که باید روشن کند
چرا خاموش کرد؟
ای صابر
نامت
در صدای سوتِ داورِ بازیِ بعد
خواهد لرزید
و هر پاسِ بلند
به یاد تو خواهد بود.
آرام بخواب
ای والیبالیستِ خسته
که حالا
نه تور
نه زمین
و نه برقِ بیرحم
دیگر
نمیتوانند
بر تو غلبه کنند.
+شعر نیمایی
#حجت_بقایی