دیشب توی مترو کنارم یه دختری نشسته بود که مادرش روبروم بود. وقتی قطار یهو ترمز کرد، دختر زد زیر خنده. اما خنده اش تموم نشد. خیلی تلاش می کرد که دیگه نخنده ولی خب نمی تونست. نمی دونم شاید مثلا" پنج دقیقه طول کشید یا شاید الان این قدر به نظرم طولانی میاد... همه نگاهش می کردند. بعضی ها لبخند میزدن. بعضی ها تعجب کرده بودن. بعضی ها هم انگاری ترسیده بودن و یکیو هم دیدم که اعصابش خورد شد و هندزفری گذاشت توی گوشش.. مادرش بهش گفت : بخند، گیر کرده بود یه جا. راحت بخند... از یه جایی به بعد منم شروع کردم به خندیدن باهاش، خب خنده دار بود. خیلی خندیدم و وسطش گفتم: "این همه بیخودی گریه کردیم، خب یه بارم بیخودی بخندیم و زدم رو پاش و باز خندیدم... نباید این حرف رو میزدم. نباید این کار رو میکردم. چون همون لحظه صورتش جمع شد و گریه اش درآمد....
اوهوم ، من گریه اش رو درآوردم، لابد اشکش یه جا گیر کرده بود ولی خب دوست نداشتم من راهشو باز کنم. مادرش انگار خجالت کشید. دختره اشکشو پاک کرد و تا وقتی پیاده شد سرش تو گوشیش بود . منم همین طور...
وقتی داشتم توی کوچه به سمت خونه راه میرفتم یادم افتاد یه جایی خونده بودم که یه نقاشی بوده به اسم زوکسیس قبل از میلاد که یه پیرزن ازش خواسته بود که چهره اش رو بکشه ، البته خواسته بود که چهره اش شبیه الهه ها بشه. زوکسیس نقاشی اون زن رو میکشه شبیه یه جادوگر که روی دسته جارو نشسته ، وقتی نقاشی تموم میشه ، نقاش به تابلو نگاه میکنه و شروع میکنه به خندیدن و آنقدر می خنده و می خنده که نفسش بند میاد و میمیره، هنوزم کسی نفهمیده چی تو اون نقاشی خنده داره!
درک آدم ها از تصاویر و وقایع متفاوته مثل این دختره یا اون نقاشه.. شاید برای همین این جوری میشه ولی خب یه کمی ترسناکه این جور چیزا.