نیروانا
نیروانا
خواندن ۲ دقیقه·۱۷ روز پیش

سرگردانی

نشسته ایم توی کافی شاپ، او داره قلیون می کشه طبق معمول و من چشمهام رو هم گذاشتم چون خیلی خسته ام و سرم درد میکنه. شروع می کنه به صحبت و بهم میگه دکتر دندان پزشکی که باهاش توی سفر کربلای پارسال اشنا شده بودم و همین چند روز پیش هم رفتم مطبش برای ترمیم دندونم، بهم زنگ زده و برام یه دختر برای ازدواج معرفی کرده، بعد از گالری گوشیش دو تا عکس بهم نشون داد. گفت خواهرش گیر داده که برو ببینش و باهاش حرف بزن و شاید قسمت شد. همه این ها را من دارم می شنوم منی که تا پایان امسال میشه سه سال که کنارشم و توی همه بالا پایینی ها و روزای جورواجورش بودم. داستان اشنایی و ارتباط ما مفصله.. همه چی میاد جلوی چشمهام... خودمو ریلکس نشون میدم و میگم اره خب برو ببینش ..

لیوان چایی را بر میدارم و یکم می خورم.. او می خنده و میگه چیه حسودیت شد؟ گفتم اصلاااا، خیلی هم اوکی ام.تو یه دندون پزشکی رفتی و خواستی برات دختر معرفی کنه؟ گفت نه به خداا، خودش گفت زن داری، منم گفتم نه، اونم دست به کار شده... توی ذهنم با خودم گفتم اگر واقعا من رو دوست داشت می گفت کسی هست توی زندگیم.. همون کاری که من می کنم هر موقع مورد اینجوری پیش میاد..

خودم مقصرم.. خودم خواستم این ادم رو دوست داشته باشم، خودم خواستم توی ارتباط بدون لیبل بمونم ، به ساعتم نگاه کردم و بهش گفتم من باید برم مامان رو ببرم فیزیوتراپی ، بلند شدم کیفمو برداشتم و راه افتادم


داستان به خاطر اینکه همکار هم هستیم خیلی پیچیده تر شده، هیچ کس از اشنایی و ارتباط ما خبر نداره، یاد تلاش هاش و اصرارهاش می افتم وقتی میخواست با هم دوست بشیم و حالا خیلی راحت هر جا کسی بخواد بهش مورد برای ازدواج معرفی کنه نه نمی گه.. فکر می کنم به تمام مراعات کردن هام، مهربونی هام، به تحمل کردن اخلاق های بدش و روزایی که به شدت عصبی و افسرده بود و اوضاعش داغون بود و تمام این لحظات صبور بودم و همراه ..

از خودم خیلی ناراحتم و عصبانی( از سادگی هام و حماقتم)، از او هم خشم دارم و دلگیرم..

کافی شاپ
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش، امید هیج معجزه ای ز مرده نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید