کل شب را با زل زدن به دیوار سفید اتاق ۳۰۶ گذشت ... نمیدانم به چه فکر میکردم تا جایی که خودم را میشناسم هیچوقت آدمی نبوده م که نشخوار فکری داشته باشم ولی میدانم که میتوانم ساعت ها بدون فکر به یک گوشه ی نگاه کنم و در آن نقطه ی بی معنی دیوار به معنای زندگی فکر کنم، به بودن یا نبودن، به آخر دنیا ....افکار آشفتهای در سرم میچرخند مثل گردابی وسط اقیانوس که سعی بر این دارند مغزم را رو به انزوا ببرند و این طوفان در آن زمان بی پایان به نظر میرسید و مطمئن بودم قرار است سردرد های کشنده ی بر جای بگذارد ، این افکار هرگز از بین نمیروند و ذهنم را به هم میریزند، گویی هیچ راهی برای آرامش وجود ندارد. صبح وقتی ساعت بیداری رسید و هم اتاقیم چراغ را روشن کرد به خودم آمدم شاید هم روحم به بدنم برگشت شب نارامی را گذرانده بودم شبی تهی از خواب آرام. وقتی پاهای برهنه م را روی نرده ی سرد تخت گذاشتم انگار بیدار شدم از خواب بی خوابی ..... از فرط افسردگی خمیده تر از همیشه وارد سالن شدم . منگ بودم از بیخوابی، ولی توانایی پریدن از بلند ترین بخش خوابگاه را داشتم ،اما مرگ با شکوهی نبود ،نه هوا آنگونه که برای روز مرگم رویا پردازی کرده م بود نه وصیت نامه م را کامل کرده بودم ، راستی وقتی خودکار آبی رنگم وسط وصیت نامه م تمام شد غصه م گرفت اندیشیدم شاید نباید نوشت شاید باید رفت بدون حرف و بسیار مبهم مثل زمان امدن به این دنیا
من مانند تنها برگی شده م که روی درخت ماند و تا آخرین روز پاییز رها نشد و کسی بخاطر قوی بودنش به او نگاه خاصی نینداخت...
نفس هایم بوی شرم میداد من خجالت زده از این وضعیت بودم وضع نابسامانِ یک خسته شده از دنیا که هر روز تلاش میکند برای خوب بودن برای خوب دیده شدن برای بودن ،بودن و بودن ... اما در این کار اصلا موفق نیست بودن بر روی کره ی خاکی معلقمان کار آسانی نیست و من از اینکه نمیتوانم باشم تاسف میخورم ... شرم زده از افکار تهی و بی انتهایم به فرمول های عجق وجق فیزیک نگاه میکنم نمیدانم حقیقت چیست این اعداد و متر و فرمول های فیزیکی حقیقی ترین های دنیا هستند یا روح سرگردان من در دنیای که نیست و معیار اندازه گیری ندارد جایی واقعی آنقدر فکر کرده م مغزم مثل آدامس جوییده شده به جمجمه م چسبیده دیگر مثل سابق کار نمیکند گفتم که جوییده شده و بی طعم و مزه شده دیگر آن لذت فکر کردن را با آن تجربه نمیکنم ولی مثل همیشه چاره چیست ؟ باید با آن به باقی مانده ی روزهایم ادامه دهم
دلم میخواست مانند محمود درویش از دستان دیگری برای باز کردن گره اندوه هایم کمک میخواستم ولی به نظرم کسی نمیتواند اندوهم را لمس کند و بیشتر مواقع دست خودم هم به آنها نمیخورد و احتمالا جایی در مغزم کپک خواهند زد