راه میرود ،هوای سرد و خشک عادت دیارش است . یک قهوه ی داغ یا دستان داغ دیگری میشود هوس دلش... راهش را میرود بی توجه به دلش ...
چشمان خسته ش را میمالد و دوروبرش را نگاه میکند ، دلش گریه میخواهد بی دلیل ... آرام دستش را روی گلویش میکشد دستان یخ زده و خشک شده ش گرمای گلویش را میبلعد نباید گریه کند به عنوان یک بزرگسال باید به راهش ادامه دهد ، ولی به عنوان یک انسان میتواند روی جدول خیابان بنشیند و های های اشک بریزد ...
احساساتش را مچاله کرده و توی کمد چوبیِ رنگ و رو رفته ی مغزش چپانده ، همیشه این مواقع میترسد با چرخاندن کلید اشک همه ش بیرون بریزد ....
گمان میکند سنگینی سینه ش با نفسی عمیق برداشته شود ولی فقط به سرفه هایش اضافه میشود .
به گوشه ی دیوار میخزد، دستانش را روی صورتش میگذارد و تکرار میکند ( هیشکی تو رو نمیبینه ، هیشکی تو رو نمی بینه،هیشکی تو رو نمیبینه ......)
بلاخره بعد از دقایقی آرام میشود اضطراب از اجتماع در میان جماعت بی منطق چیزی بدتر از سرطان است .
راه می افتد با هر قدم نقابش کامل تر میشود ، سکوتی کل تنش را فرا گرفته میفهمد که بلاخره صدای درونش لال شده . آدم ها رد میشوند بدون نگاه به دختر جوان ولی او همه را مینگرد . آدم ها را
پل مورد نظرش را میبیند پل عابر پیاده، او هم یک عابر پیاده است ولی عابری که دلش پرواز میخواهد و در دیارش جایی بلند تر از آن پل نمیشناسد...سرش را پایین می اندازد او تنها ۲۰ سال دارد بیست سالِ پر سکوت و پر سرکوب
ترس کل تنش را فرا گرفته ترس از زندگی و ترس از م ر گ پدربزرگش میگوید دنیای دیگر وجود ندارد و بعد از مرگ ما هیچ میشویم ولی او ......
یکی از ترس ها باید پیروز شود و ترسناکتر باشد مطمئن است زندگی هیولای قوی تری ست...
یک به یک پله های مرگ را بالا میرود ... پله ی اول خاطرات کودکیش . پله ی دوم..... می ایستد پس راست است که قبل مرگ خاطراتمان از بچگی زنده میشود ،همان خاطراتی که او را تا آنجا تا روی آن پله ها کشانده ...
پله ها تمام میشود او هم حس تمام شدن دارد دلش میخواهد خدا بگوید کات عالی بازی کردی میتونی گریمتو پاک کنی و برگردی پیش خانوادت اینا فقط یه بازی بود ،ولی همچین صدایی نمیشنود هیچ اتفاقی نمیافتد یا لاقل فرشته ی نجات بیاید و بگوید هی خانوم داری چیکار میکنی خطرناکه .
هیچ کس نیست هیچ وقت هیچ کسی نبوده ....
می ایستد آخر خط که میگویند همین جاست آه دیشب هم سیاهی را دید همان بالاترین رنگی که میگفتند .
دلش میخواهد گوسفندی در مزرعه ی پرتی کنار رودخانه بود ، ولی حال که نیست اکنون انسان است ،انسان پس میتواند تصمیم بگیرد ،تصمیم مرگ ...
وقت ندارد ،وقت فکر کردن باید بپرد ، باید کوچ کند از خانه ی سردش، یک جایی در دلش میخواهد بماند و نفس بکشد ولی کل تنش پرواز را فریاد میزند ...طعم دهانش تلخ است و طعم زندگیش گس و دنیایش جمع شده از طعم زندگیش ...
.
.
.
شعر من کلاسیک است .