ویرگول
ورودثبت نام
بنیامین نیکنام
بنیامین نیکنام
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

سقوط پرواز سی - 130؛ درگذشت پنج فرمانده‌ی ارشد جنگ


فرودگاه اهواز، جای سوزن انداختن نبود. در سالن انتظار، غلغله‌ای برپا بود. هیچ‌کس سر از پا نمی‌شناخت. موجی از فریاد های شادی سراسر سالن را فرا گرفته بود و پیچیده می‌شد. تمام این شادی ها برای شکست حصر ابادان در عملیات موفق آمیز ثامن‌الایمه بود. حتی مجروحان که روی برانکارد‌ها و ویلچر‌ها حمل می‌شدند هم نمی‌توانستند شادی خود را پنهان کنند. هیچ کسی باورش نمی‌شد که محاصره به آن بزرگی در کوتاه ترین زمان پیشبینی شده شکسته بشود برای همین این حجم از خوشحالی رزمندگان طبیعی بود؛ در همان هنگام آمبولانس ها و ماشین های نظامی، همچنان مجروحان را تا محوطه فرودگاه می آوردند و تحویل امدادگران می‌دادند و بر می‌گشتند. امدادگران هم با شور و هیجان، مجروحان را به داخل سالن فرودگاه می‌اوردند تا به هوایپیماهای سی 130 منتقل کنند. سالن هنوز هم پر از صدای شادی بود؛  اما صدای صلوات بخشی از جمعیت توجه‌ام را جلب کرد که برگشتم و پشت سرم دیدم جمعیت زیادی به جلوی ورودی سالن، هجوم برده و ازدحام کرده بودند. من هم کنجکاو شدم. یک لحظه ویلچر را رها کردم و همراه با یکی از دوستانم به سمت جمعیت رفتیم. از یک نفر پرسیدم: «برادر، دلیل ازدحام جمعیت چیست؟» 
-تیمسار فلاحی؛ مثل این که تیمسار فلاحی هستند که می‌آیند.
در جوابش گفتم: «همان امیر خستگی ناپذیر جبهه؟»
-بله خودشان هستند؛ سرلشکر ولی الله فلاحی، فرمانده‌ی نیروی زمینی ارتش
به قدری جمعیت جلوی ورودی زیاد بود که تیمسار فلاحی و همراهانش نمی‌توانستند به راحتی وارد سالن شوند. یکی از افسران دستور داد و چند سرباز با زحمت راه را برای عبور آنها باز کردند. تیمسار فلاحی در همان هنگام سعی می‌کرد به ابراز احساسات حاضران پاسخ بگوید؛ در حالی که لبخند می‌زد، برای همه دست تکان می‌داد و تشکر می‌کرد.
پنج فرمانده، شانه به شانه هم در محوطه باند فرودگاه به سمت هواپیمای اختصاصی حرکت کردند؛ سرلشکر ولی الله فلاحی (فرمانده‌ نیروی زمینی)، سرهنگ جواد فکوری (فرمانده نیروی هوایی)، سرهنگ موسی نامجو (وزیر دفاع)، یوسف کلاهدوز (قائم‌ مقام فرماندهی سپاه) و محمد جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر). در گام های استوار آنها نشانی از خستگی دیده نمی‌شد. خاک پوتین ها، ردی بر آسفالت سیاه باند فرودگاه باقی می‌گذاشت؛ نشان افتخار از خاک مقدس. پای پله های هوایپیما، تیمسار فلاحی مکثی کرد و رو به بقیه گفت: «آقایان بفرمایید.» 
بعد، بسیار چابک و سریع پله های هوایپما را بالا می‌رود. سر خم می‌کند و وارد هواپیما می‌شود و پس از او سرهنگ فکوری و دیگران. هر یک از حاضران روی یک صندلی می‌نشیند و منتظر می‌مانند هواپیما آماده پرواز شود.
سرهنگ فکوری که کنار تیمسار نشسته است، می‌گوید: «جناب تیمسار به شدت نیاز به استراحت دارید. بنده شخصا شاهد بودم، دو شب متوالی پلک روی هم نگذاشته و نخوابیده‌اید.»
-نتیجه این عملیات به قدری درخشان و سرنوشت‌ساز است که شوق و ذوق این فتح عظیم، مجال به خواب و خستگی نمی‌دهد. این طور نیست جناب سرهنگ نامجو؟
سرهنگ نامجو پاسخ می‌دهد: «همین طور است. نتایج عملیات ثامن الایمه یقینا در روند آینده جنگ به شدت موثر و تعیین کننده است. آزاد‌سازی جاده ماهشهر – آبادان و از آن مهم‌تر شکست حصر آبادان واقعا فتح عظیمی است. 
 کلاهدوز رو به تیمسار کرد و گفت: «جناب تیمسار، کار لشکر 77 خراسان که مسیولیت اصلی این عملیات را به عهده داشت الحق قابل تقدیر است.»
در همین لحظه، افسر خلبان از کابین بیرون می‌آید و رو به تیمسار فلاحی می‌گوید: «جناب تیمسار، متاسفانه مشکلی پیش آمده است!»
-مشکل؟ چه مشکلی؟
-قربان، نشان دهندههای هواپیما به طور کل از کار افتاده اند. این باعث می‌شود نتوانیم شبانه پرواز کنیم یا در فرودگاه بنشینیم. 
تیمسار بی‌اختیار برمی‌گردد و به سرهنگ فکوری نگاه می‌کند.
-سرهنگ؟
سرهنگ فکوری که خود خلبان بوده و فرمانده نیروی هوایی، بی‌آنکه حرفی بزند به فکر فرو می‌رود. سپس بر ‌می‌خیزد و به داخل کابین خلبان می‌رود. طولی نمی‌کشد که بر می‌گردد و می‌گوید: «قربان، متاسفانه امکان پرواز نیست!» 
تیمسار لحظه‎‌ای تامل می‌کند و به طوری که دیگران را آرام کند، می‌گوید: «الخیر فی ما وقع! حتما خیری در این کار است! طوری نیست، فردا صبح حرکت می‌کنیم.» بعد رو به سرهنگ نامجو می‌گوید: «فردا هم روز خداست، نه سرهنگ؟»

در آن عصرگاه پاییزی، خورشید چون خنجری به خون آغشته در دل افق نشسته است؛ آسمان، یکپارچه سرخ و لکه های ابر، لخته های خون. گویی آسمان آتش گرفته است! اصلا هنگام غروب در جبهه های جنوبی، همیشه هنگامه‌ای برپا بود؛ غروب طلاییه، غروب شلمچه، غروب خرمشهر و آبادان، سوسنگرد و بستان و غروب کرانه های کارون و کرخه. اما آن روز، غروب، سرخ تر و پر‌ رمز و راز‌تر از همیشه بود.
در میان پرتو سرخ خورشید، چشم تیمسار فلاحی به یک هواپیمای سی 130 افتاده بود. مدتی خیره به آن بود. بی آنکه نگاهی از آن بردارد، خیلی آرام و آهسته می‌پرسد: «سرهنگ، آن هواپیما کجا می‌رود؟»
سرهنگ فکوری جواب می‌دهد: «قربان! این همان هواپیمایی است که قرار است پیکر شهدا و تعدادی از مجروحان را به تهران منتقل کند.»
-شهدای همین عملیات اخیر؟
-بله، قربان. 
-اجازه می‌دهند ما هم با همین هواپیما برویم؟
-اختیار دارید قربان!
تیمسار لبخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید: «پس شهدای عملیات را تا تهران مشایعت می‌کنیم.»
بوی الکل و بتادین در فضا پیچیده بود. کادر پرواز به تکاپو افتاده بودند. دستپاچه و با عجله جلوی ورودی هواپیما حاضر شده بودند. مشخص بود کار غیر منتظره‌ای برایشان پیش آمده است. در  عین ناباوری  دیدیم که تیمسار فلاحی، سرهنگ فکوری، سرهنگ نامجو، کلاهدوز و جهان ارا وارد هواپیما شدند. همه سرنشینان، حتی مجروحان بد حال هم خودشان را جمع و جور کردند. تیمسار فلاحی اولین صندلی خالی ای را که دید نشست. شاید به خاطر این که مزاحم دیگران نشود. دیگران هم هر یک برای خود جایی پیدا کردند و نشستند. افسر خلبان و تعدادی درجه دار دیگر، مرتب از تیمسار فلاحی و همراهانش عذرخواهی می‌کردند. خلبان با اصرار زیاد از تیمسار فلاحی خواهش می‌کرد که داخل کابین برود، اما قبول نمی‌کرد. 
-جناب تیمسار، تقاضا می‌کنم تشریف بیاورید در کابین جلو و استراحت فرمایید.
-سپاسگزارم، تعداد ما زیاد است. من همین جا کنار دوستان دیگر می‌مانم.
حالا دیگر همه مجروحان و شهدا به هواپیما منتقل شده بودند. ورودی های هواپیما بسته شد. افسر خلبان، از تیمسار و سرهنگ فکوری و دیگران کسب اجازه کرد و وارد کابین شد. سرانجام هواپیما اماده پرواز شد.

هواپیما روی باند به حرکت در آمد و طولی نکشید که تکان شدیدی خورد تا اوج بگیرد و به اسمان پرواز کرد.

مدتی گذشت، تیمسار فلاحی بلند شد و در هواپیما راه افتاد. سراغ هر مجروحی می‌رفت، از او دلجویی می‌کرد. خم می‌شد و بر دست و صورت مجروحان بوسه می‌زد. گاهی با مجروحان شوخی و بگو بخند می‌کرد.

همه درباره او صحبت می‌کردند:

  • -آدمی با این درجه و مقام، این قدر فروتن و بی ریا و با عزت نفس!
  • -چقدر مهربان!
  • -انسانی با سواد و تحصیل کرده، با کمالات و دنیا دیده، اما چقدر بی ادعا و ارام و صمیمی!
  • -چه شخصیت شگفت‌انگیزی! نگاهش، لبخندش و لحن کلامش به انسان آرامش می‌دهد!

به ما که رسید،  احوالپرسی کرد و خسته نباشید گفت. بعد رو به سید کرد و گفت: «خوبی قهرمان؟ مثل این که خیلی درد داری، نه عزیزم؟»

سید خواست به احترام تیمسار از جایش بلند شود، اما تیمسار سریع نشست و زانو زد و پیشانی سید را بوسید. من یک دفعه چیزی به یادم آمد. گفتم: «جناب تیمسار! سید همشهری شماست. اهل طالقان است.»

تیمسار با تعجب و خنده و با زبان محلی طالقان پرسید:

«ببم، کجه‌ای یالی؟»

-اورازان، آقا.

-هی جانت گردم، پس مایی کولج د بیامی؟

-آها، قربان! زیاد د بیامم.

-ان‌شاالله همه شما سالم و سلامت باشید.

تیمسار به همه سر می‌زد و همه را دعا می‌کرد. بچه ها، همه در همین مدت کم، شیفته شخصیت تیمسار فلاحی شده بودند.

هواپیما با یک تکان شدید، ارتفاعش را کم کرد. تیمسار به سرهنگ فکوری گفت: «سرهنگ! در چه موقعیتی هستیم؟»

-دیگر باید نزدیک تهران باشیم...

حرف سرهنگ فکوری تمام نشده بود که ناگهان همه جا تاریک شد؛ تاریکی مطلق. ابتدا همه فکر کردند فقط روشنایی داخل هواپیما اشکال پیدا کرده است و به زودی برطرف می‌شود، اما واقعیت چیز دیگری بود..

چشم ها در تاریکی فراخ تر می‌شوند. شاید برای این که بهتر ببینند. اما هرچه مردمک چشم ها بازتر می‌شوند، کمتر می‌بینند و حالا چشم ها می‌رفتند که از حدقه بیرون بزنند. هیچ چیز جز سیاهی و تاریکی نصیبشان نمی‌شد و از دل سیاهی، فقط بیم و هراس و خوف بیرون می‌جهید. به راستی نور و روشنایی چه نعمت بزرگی است!

ناگهان درب کابین خلبان باز شد و نور چراغ قوه‌ای فضا را اندکی روشن کرد. همه نگاه ها به آن سمت دوخته شد. کمک خلبان بود که خود را سراسیمه به سرهنگ فکوری رساند و گفت:

«سرهنگ، موتور هواپیما ناگهان از کار افتاد!»

-پس برق چرا قطع شده است؟ خوب موتور های دیگر....

کمک خلبان اجازه نداد جمله‌ی سرهنگ کامل شود:

«هر چهار موتور سرهنگ!»

-یعنی همه موتور ها خاموش شده‌اند؟

-بله قربان!

-یعنی چه؟! چراغ قوه را به من بدهید، ببینم.

سرهنگ نامجو گفت:

«سرهنگ فکوری، موضوع چیست؟ چه اتفاقی افتاده است؟»

-فاجعه، سرهنگ! فاجعه!

بعد به سمت کابین خلبان رفت. در کابین، خلبان هواپیما یک بار دیگر موتور ها را ازمایش می‌کند. بعد از او ستوان حسینی، معلم پرواز، هرچه تلاش می‌کند، نتیجه‌ای نمی‌گیرد. حالا نوبت سرهنگ فکوری است که درجه ها و علامت ها را با چراغ قوه کنترل کند. همه چشم ها به او دوخته شده. تیمسار فلاحی متفکرانه منتظر نتیجه تلاش سرهنگ است. بالاخره سرهنگ فکوری قد راست و با آستین، عرق از پیشانی پاک کرد. در روشنایی اندک، سعی کرد تیمسار فلاحی را پیدا کند و پیدا کرد. خودش را به تیمسار نزدیک کرد و گفت:

«هیچ امیدی نیست، تیمسار!»

دیگر بین مجروحان و لوله‌ی افتاده بود. صدای سید را شنیدم که گفت:

«بالاخره معلوم شد چه مشکلی پیش آمده؟»

بعضی ها هم از درد و هم از نگرانیصدایشان بالا گرفته بود و در بلا تکلیفی و تاریکی، بی‌اختیار، دستپاچه و کلافه شده بودند. این تیمسار بود که همه را به آرامش دعوت می‌کرد:

«عزیزان، سعی کنید خونسردی خود را حفظ کنید.»

هواپیما در سکوتی مرگ‌بار همچنان به سمت زمین در حرکت بود، درست مثل یک تکه سنگ! هر لحظه امکان برخورد با کوه یا تپه‌ای وجود داشت.

تیمسار فلاحی و سرهنگ فکوری به همراه افسر خلبان تصمیم گرفتند حداقل چرخ های هواپیما را باز کنند. به وسیله یک هندل، سعی‌ می‌کردند اهرم چرخ ها را حرکت دهند، اما هیچ نتیجه‌ای نگرفتند. خلبان رو به تیمسار کرد و گفت:

«قربان، خواهش می‌کنم به کابین هواپیما بروید تا حداقل کمتر صدمه ببینید.»

تیمسار آرام و با لبخند پاسخ داد:

«ما یک گروه هستیم. من ترجیح می‌دهم همه با هم و در کنار هم بمانیم.»

دمی به مرگ مانده، این گونه تصمیم گرفتن کار آسانی نیست! دمی به «نبودن»، دمی به «مرگ»، چنین لحظه‌هایی را نمی‌توان حتی تصور کرد. این‌که می‌گویند «مرگ، شتری است که در هر خانه ای می‌خوابد»، این که می‌گویند: «باید تسلیم مرگ شد»، اینها غالبا زمانی به ذهن می‌آیند که خبری از مرگ نباشد، اما مرگ در یک قدمی است؛ مرگ در پیش روست، هیچ فرصت و امکانی هم برای دفاع باقی نمانده. در چنین لحظه هایی معمولا آدمی پیش از مرگ می‌میرد، اما.. اما اینان مردمانی معمولی نیستند. اینان رزمنده‌اند.

از گوشه و کنار صدای مناجات دعا به گوش می‌رسد.

-امشب شهادت‌نامه عشاق امضا می‌شود.

انگار این صدای سید است، آری صدای سید است که نوحه سر داده است و ناگهان صدای تلاوت قران، تلاوتی زیبا. صدا از قسمتی است که شهیدان در آنجا قرار دارند. همه آنهایی که می‌توانند راه بروند یا به هر نحوی حرکت کنند، به سمت آن قسمت هجوم می‌برند؛ مهتابی است و روشن. این صدای تیمسار ولی الله فلاحی است. وسط شهدا زانو زده و قران می‌خواند:

-فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.

و سرانجام انفجاری مهیب در دشت کهریزک... نزدیک تهران.


تصویری از هواپیمای سقوط کرده.
تصویری از هواپیمای سقوط کرده.


برخی از تصاویر این پنج فرمانده:

سرهنگ فکوری در کنار سرلشکر فلاحی در جلسه شورای عالی دفاع
سرهنگ فکوری در کنار سرلشکر فلاحی در جلسه شورای عالی دفاع
تصویر سرهنگ فکوری و سرلشکر ظهیرنژاد
تصویر سرهنگ فکوری و سرلشکر ظهیرنژاد
تصویر محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر
تصویر محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر
مراسم تشیع پیکر این پنج فرمانده
مراسم تشیع پیکر این پنج فرمانده


سرهنگ نامجوشهید جهان ارایوسف کلاهدوزجواد فکوریولی الله فلاحی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید