این قسمت، سخنرانی آقای گاتو است که در مراسمی به مناسبت انتخاب ایشان بعنوان "معلم نمونه سال در ایالت نیویورک" انجام داده اند:
مدرکی که من دارم، نشان می دهد که من معلم زبان انگلیسی هستم. ولی این درواقع آن چیزی نیست که من انجام می دهم. من انگلیسی درس نمی دهم. من آن چیز را درس می دهم که مدرسه از من خواسته است و به خاطر آن اینجا هستم و جایزه می گیرم. این چیزهایی هست که من درس می دهم و بخاطر آنها پول می گیرم:
اولین چیزی که من به دانش آموزانم یاد داده ام، سردرگمی است. من به آنها یادداده ام که همه چیز را جدا از هم و غیر وابسته ببینند. من خیلی چیزها یاد داده ام: چرخش سیارات، قوانین مربوط به اعداد خیلی بزرگ، دروس دینی، دستور زبان، طراحی معماری، ورزش، آواز خوانی، مجامع، شگفت زده کردن مهمانان، آموزش های آتش نشانی، زبان های برنامه نویسی کامپیوتر و ... ارتباط این دروس به هم چیست؟
حتی بهترین مدارس هم در برنامه تحصیلی خود انسجام ندارند و سرشار از تضادها هستند. منطق مدارس این است که بهتر است دانش آموزان با مجموعه ای از معلومات و اصطلاحات سطحی از اقتصاد، جامعه شناسی، علوم طبیعی، و غیره از مدرسه خارج شوند تا اینکه با دانشی عمیق که از اشتیاق خالص بدست آمده است. علاوه بر این، کودکان افراد بالغی را در مدارس مشغول به کار می بینند که کاملا از هم جدا هستند و کمترین ارتباط با هم دارند. این افراد معمولا وانمود می کنند که افرادی متخصص و خبره در کار خود هستند ولی در واقع، در بیشتر مواقع، این چنین نیست. ارتباط مطالب نه تنها در دروس داخل یک کلاس وجود ندارد، بلکه در ترتیب دروس هفتگی نیز مشاهده نمی شود.
در جهانی که خانواده ها در حال مرگ هستند، بخاطر شاغل بودن همزمان پدر و مادر، بخاطر جابجایی های زیاد در محل زندگی، بخاطر تغییر زیاد شغل یا بخاطر هر مسئله دیگر که باعث شده روابط خانوادگی کمرنگ و سرد و خانواده ها دچار سردرگمی شود، من نیز در مدرسه به دانش آموزانم یاد می دهم که سرنوشت آنها سردرگمی است.
دومین درسی که من به دانش آموزانم یاد داده ام جایگاه کلاسی است. به آنها یاد داده ام که دانش آموزان باید در همان جایی بنشینند که به آنها داده شده است. اینکه چگونه آن محل به آنها اختصاص داده شده است مهم نیست، مهم آنست که همان جا بنشینند. دانش آموزان شماره گذاری شده اند، در طول سالهای اخیر، آنقدر به دانش آموزان شماره های مختلفی داده شده است که به سختی می توان حقیقت انسان بودن را در لابلای این اعداد پیدا کرد.
به هرحال این اختصاص اعداد به من ربطی ندارد. آنچه به من ربط دارد این است که دانش آموزانم را با توجه به آن اعداد به هم زنجیر کنم تا از جایشان تکان نخورند. درس واقعی که در محیط هایی مثل مدرسه به دانش آموزان داده می شود این است که شما اینجا هستید تا جایگاهتان را بشناسید.
از این که دانش آموزان هر کسی باید سر جای خودش بنشیند بگذریم، من همیشه دانش آموزان را تشویق می کنم که نمره بهتری بیاورند. نمره بهتری بیاورند تا از کلاسی پایین تر به کلاس بالاتر بروند. همیشه در گوش آنها می خوانم، یا بهتر است بگوییم، به دروغ می گویم که نمره بهتری بیاورند زیرا روزی خواهد رسید که یک کارفرمایی خواهد بود که آنها را با توجه به اینکه چقدر نمره خوبی دارند استخدام خواهد کرد. من دروغ های زیادی در مدرسه گفته ام، متاسفانه راستی و معلم مدرسه بودن متناقض هم هستند.
درسی که مدارس مبتنی بر اعداد به کودکان یاد می دهد این است که همه در هرم جایگاهی دارند. هیچ چیزی برای ارتقا و بالاتر رفتن کلاس خود نمی تواند به شما کمک کند بجز جادوی اعداد. و اگر به این قانون احترام نگذارید، همیشه در جایگاه خودتان باقی خواهید ماند.
سومین درسی که من تعلیم داده ام، بی تفاوتی است. به آنها یاد داده ام که به هیچ چیز اهمیت ندهند، در حالیکه نشان دهند که مسائل برایشان خیلی مهم است. من این کار را خیلی ظریف و زیرکانه انجام میدهم. من از آنها می خواهم که در طول کلاس به درس هایی که من به آنها می دهم توجه کنند، با همکلاسی هایشان رقابت تنگاتنگ داشته باشند و تشویق به چنین رفتارهایی خیلی خوشایند است. ولی به محض اینکه زنگ به صدا در می آید، آنها را مجبور می کنم هر کاری که می کردند را کنار بگذارند و هرچه سریعتر به کلاس بعدی بروند. آنها باید مانند یک چراغ عمل کنند و هر وقت ما می خواهیم روشن شوند و هر وقت خواستیم خاموش شوند. اصلا مهم نیست، کاری که می کردیم یا مطلبی را که آموزش می دادم تمام شده باشد یا نه، به آن علاقه داشتند یا نه.
درواقع، درسی که زنگ های مدرسه به کودکان یاد می دهد این است که هیچ کاری آنقدر ارزش ندارد که تمام شود، پس چرا شما باید آنقدر در کاری عمیق شوید و اهمیت بدهید. زنگ های مدرسه منطق مخفی دوران مدرسه است، منطق آنها سنگ دلی است. زنگها گذشته و آینده را حذف می کنند و همه بازه های زمانی را مثل هم می کنند، همان کاری که نقشه ها با کوه ها و رودخانه ها می کنند و همه آنها را کنار هم روی یک کاغذ جا می دهند، درحالیکه در واقعیت آنها مثل هم نیستند. زنگها ذهن کودکان را مملو از بی تفاوتی می کند.
چهارمین درسی که من یاد می دهم وابستگی احساسی است. با ستاره ها و ضربدرهای قرمز، لبخندها و اخم ها، جایزه ها و تشویق ها و نارضایتی ها، من به کودکان یاد می دهم که اهداف و خواسته های خود را در راستای دستورهای از پیش تعیین شده قرار دهند. به اجازه هایی که دانش آموزان از من می خواهند، من به میل خودم می توانم اجازه دهم یا ندهم. درواقع هیچ حق و حقوقی در مدرسه برای کودکان وجود ندارد، مثل دادگاهی است که تاوقتی قاضی دادگاه به کسی اجازه نداده، هیچ کس حق حرف زدن ندارد. به عنوان یک معلم مدرسه من در همه کارهای دانش آموزان دخالت می کنم. به هر کاری که به نظر خودم مشروع است اجازه می دهم و هر کاری که به نظر خودم خارج از کنترل من خواهد بود اجازه نمی دهم. بارها شده است که دانش آموزی از من اجازه خواسته تا به دستشویی برود یا برای خوردن آب از کلاس خارج شود. و من می دانستم که آنها دارند مرا فریب می دهند. من آنها را مجبور کرده ام که مرا فریب دهند، زیرا اگر غیر از چنین درخواست هایی داشتند من اجازه خروج از کلاس به آنها نمی دادم.
پنجمین درسی که من درس میدهم وابستگی فکری است. دانش آموز خوب، کسی است که منتظر بماند معلم به او بگوید که چه کار باید بکند. من به آنها یاد میدهم که: ما همیشه باید منتظر باشیم تا افراد برگزیده ای که از ما بیشتر بلد هستند، به زندگی ما معنی بدهند. برگزیده ها همه تصمیم های مهم را برای ما گرفته اند.
من، فقط می توانم تشخیص دهم که آنها چه چیزی را باید یاد بگیرند و چه کتابی بخوانند. بعبارت دیگر افرادی که به من پول می دهند تصمیم میگرند و من اجرا می کنم. اگر من می گویم که فرگشت (تکامل) یک واقعیت است، بجای آنکه بگویم فقط یک نظریه است، به این دلیل است که من فقط دستورات را اجرا می کنم، دستور دارم افرادی که در مقابل هر آنچه من می گویم مقاومت می کنند و جور دیگر فکر می کنند را نیز تنبیه کنم. من این قدرت را دارم که آنچه کودکان باید به آن فکر کنند را کنترل کنم و با آن معیار، آنها را موفق و ضعیف رتبه بندی کنم.
دانش آموزان موفق از نظر من کسانی هستند که کمترین مقاومت در برابر آنچه من اجبار می کنم فکر کنند نشان می دهند و با نجابت به یادگیری آنها اشتیاق نشان می دهند. از بین میلیون ها مطلبی که می شود مطالعه کرد، تعداد کمی را انتخاب کرده ام که مطالعه کنیم. درواقع این تصمیم من نیست و تصمیم کارفرمایان ناشناس من است. کنجکاوی هیچ جایگاهی در این سیستم ندارد، آن چیز که مهم است فقط و فقط انطباق مطالب با آنچه برگزیده ها می خواهند است. دانش آموزان بد، با این قضیه مخالف هستند، آنها تلاش می کنند تا خود تصمیم بگیرند چه چیزی یاد بگیرند و چه زمانی چه مطلبی را فرا بگیرند. و من بعنوان یک معلم مدرسه چگونه ممکن است اجازه چنین کاری بدهم و همچنان بعنوان معلم به کار ادامه بدهم. البته در چنین مواقعی سعی می کنیم با پدر و مادر بچه ها تماس برقرار کنیم، معمولا آنها هم در همین مدارس تربیت شده اند و این 7 درس را که من به کودکان یاد می دهم را بخوبی فرا گرفته اند.
مردم خوب مردمی هستند که منتظر هستند تا یک برگزیده به آنها بگوید چه کنند، و جامعه ما بر این اساس شکل گرفته است. مردمی که بگونه ای تربیت شده اند که نمی دانند چه کاری خوب است و چه کاری بد، مردمی که نمی دانند چه باید بکنند.
درس ششمی که من یاد می دهم اعتبار شرطی است. جهان فعلی قادر نیست با سیلی از جمعیت که اعتماد به نفس دارند به همین روال به کار خود ادامه دهد، بنابراین من در مدرسه به کودکان یاد می دهم که عزت نفس و رضایت از خود باید وابسته به نظر یک برگزیده باشد و اینکه آنها همیشه باید مورد ارزیابی و قضاوت قرار گیرند.
ساختار ارزیابی از دیدگاه مدرسه، برپایه تداوم نارضایتی است. خودارزیابی که پایه بسیاری از سیستم های روانشناختی است، هیچگاه جدی گرفته نمی شود. درسی که نمره ها، امتحان ها، ارزیابی های ماهانه به کودکان می دهد این است که آنها نباید به خودشان یا والدینشان اطمینان داشته باشند و در عوض وابسته به ارزیابی های رسمی شوند و همیشه منتظر این هستند که به آنها گفته شود کارهایشان چقدر ارزشمند است.
درس هفتمی که من تدریس می کنم این است که نمی توانید مخفی شوید. به دانش آموزان یاد می دهم که همیشه کسی هست که شما را تماشا می کند. شما در حال نظارت دائمی توسط من و همکارانم هستید. هیچ فضای خصوصی ای برای کودکان وجود ندارد، و همچنین هیچ زمان خصوصی ای. از دانش آموزان می خواهیم که خبرچینی همدیگر را به ما بکنند، حتی خبرچینی از خانواده هایشان. در عوض از پدرمادر هم می خواهیم که درباره خودسری های فرزندشان به ما گزارش دهند. خانواده ای که از همدیگر خبرچینی می کند، نمی تواند رازهای بزرگ در خود نگه دارد.
من به بچه ها تکلیف خانگی می دهم. این هم نوعی نظارت است. اگر این تکالیف خانگی نبود، دانش آموزان ممکن بود از زمان خالی خودشان استفاده کنند و چیزی یاد بگیرند که خارج از نظارت ماست. منطق مدرسه این است که همیشه برای وقت های بیکاری، کار بتراشی.
معنای واقعی نظارت دائم و انکار حریم خصوصی این است که هیچ کس قابل اعتماد نیست، پوشیدگی قانونی نیست. ایده نظارت دائمی قدمتی طولانی دارد و کسانی که این دستورات را نوشته اند به این نتیجه رسیده اند که: اگر شما می خواهید جامعه ای داشته باشید که تحت کنترل شماست، کودکان باید بی وقفه مورد نظارت قرار بگیرند. اگر طبل جنگی شما کودکان را به صف نکند، آنها توسط طبل های دیگر به صف خواهند شد.